آگاه: نعیمه جاویدی: دوری برای همه سخت است؛ برای دلشکستهها سختتر. برای آنان که اشتیاق دیدار دارند و توان رسیدنش را نه! جانفرساست. پر از بیقراری جانکاه مثل حال کسی که از حسرت دوری زیارت شما نشسته یک گوشه و مدام عکسهای ذخیره شده در تلفن همراهش را ورانداز میکند تا از پسِ فرسنگها فاصله، دل خوش کند به عکسها و زمزمه کردن شعرهایی که دلآشوبه دوری را برایش کم کند. به خودش بیاید و ببیند که خدا میداند چند ده بار، این مصرع از آن شعر معروف را زیر لب زمزمه کرده تا کمی حال و هوای صحن و سرای رضوی بگیرد تمام قدِ روح و روانش... «بُعد منزل نبود در سفر روحانی...»
راه، دور و دراز است اما...
آقاجان! روز زیارتی مخصوص شما کدام روز از هفته است؟ هان، چهارشنبه. اما مگر اهمیتی هم دارد؟ آدم هر وقت دلتنگ باشد، نوبت و برات زیارتش رسیده است. برات همان زمان به یک گوشه در خلوت خزیدن. نوای آشنا، خوش و دلنشین نقارهخانه و صلوات خاصه را پخش کردن و با جان و دل شنیدن. بعد یواشکی و یک دل سیر، اشک ریختن و درست مثل ابر بهار باریدن.
علیبن موسیالرضا(ع) از ما بپرسند امروز اصلا چهارشنبه است نه روز دیگری از روزهای هفته! امروز روز برای ما دلتنگها، روز زیارت مخصوص شماست. درست از همان لحظه که دلِ دلتنگ، بهانه شما را گرفته. اما چه میشود کرد که راه دور و دراز است و دستِ توفیق ما کوتاه و خرمای خوشِ شهد زیارتتان بر نخیل...
به خودمان غبطه میخوریم
ما به هیچ وجه قبول نداریم که از دل برود، هر آنکه از دیده برفت. دل ما به این بهانه، تمثیل و فریبهای موزون کلمات راضی نمیشود. وقتی هوای زیارت شما به سرش بزند، راهی پیدا میکند تا خودش را برساند به شما، هر طور که شده. مثلا دست به دامن خاطرات میشود. سفرها تمام میشوند، خاطراتشان اما نه! کِش میآیند تا ته عمر آدم. یادشان مثل سوغاتی، عزیز میشود و مینشیند یک گوشه خوب قلب و ذهن آنهایی که روزی، مسافر حرم رضویتان بودهاند و حالا دور از شما و دلتنگتان هستند.
مخاطب دلتنگیهای خاص وقت و بیوقت مردم ایرانزمین! آقایی که حرمتان خانه پدری ماست. ما گاهی به خودمان هم غبطه میخوریم. آدم که همیشه به بقیه نمیگوید: خوش به حالت! که طلبیده شده برای زیارت امام رئوف. آدم، گاهی سوار ماشین زمان ذهن میشود. برمیگردد، عقب. خاطره سفر زیارتی مشهدی که چند ماه پیش یا چند سال قبل رفته را مرور میکند. به خودش هم میگوید: خوشا به سعادتت زائر دیروزی آقا! بعد حسرت که کاش آن سفر کِش میآمد تا همین امروز درست تا همین لحظه دلتنگی. کاش آن سفر هیچ وقت تمام نمی شد. بله آقاجان! ما به خودمان هم غبطه میخوریم به زائر دیروزی بودنهایمان...
مرغ آمین، اینجا نزدیک است
از قدیم گفتهاند که زیارت امام رضا(ع) حج فقراست. ما هم فقیریم. هرچه داریم و نداریم را پاک میبازیم پیش شما. صِفرِ صفر، نامتان را زمزمه میکنیم. ما خودمان را باختهایم. دل و جانمان را. هیچ چیز برای خودمان نگه نمی داریم. هرچه هست، گذاشتهایم کف دستان مبارکتان. ما فقرایی طمعکاریم؛ شنیدهایم زائران فقیرتان نورچشمیهای حرم هستند. مرغ آمین و اجابتتان به آنها از همه نزدیکتر است.
فقر، همیشه بیپولی نیست. هرچند که آن هم هست و طاقتفرسا. مخصوصا این روزها که تورم، موجسوار است و معلوم نیست کِی اسبِ کج رامش میل به ایستادن دارد؟ فقر برای ما اما معنای سخاوتمندانهای هم دارد. ما دوست داریم نورچشمی شما باشیم. کف دستهایتان را ببینید. گوشه چشمی به هست و نیست ما بیندازید که مثل پر کبوترهای سفید و ابلق نشسته در صحن و گنبدتان، نرم و آرام خزیده در گودی کف دستتان. ما فقیرانه تمام آنچه برایمان مانده را گذاشتهایم کف دستان مبارکتان؛ همان عشق و امیدمان به شما را آن هم به هزار و یک آرزوی استجابت...
یاد «مشهدی احمد» بخیر!
حرف از خاطره شد؛ راستی یاد آن زائر کشاورز و سالمند حرمتان بخیر! همان پیرمرد روستایی که هر سال یکی، دو گونی گندم روی دوش میکشید تا برای کبوتران صحن و سرایتان سهم از خرمن آورده باشد. پیرمردی که در حوالی ۸۰ سالگی اصلا حسرت این را نمیخورد که چرا «حاج احمد» صدایش نمیزنند و به مکه نرفته است. یا اینکه تابهحال زیارت کربلا هم قسمتش نشده تا کربلایی خطابش کنند. همان بابای باصفایی که هنوز گرد و خاک زمین کشاورزی را میشد لای درزهای عمیق کلاه عرقچینِ بور شدهاش، پیدا کرد.
گندم خراسان، سهم کبوتران بقیع
نوههایش پیرمرد مکه نرفته را «آقاجون» صدا میکردند، میگفت: «از قدیمالایام شنیدهام که زائر امام هشتم، حاجی حساب میشود. این فقط سفر مشهد نیست، حج ما فقراست. برای همین هیچ وقت، به خدا گله مکه و مدینه ندیده را نکردهام. عمری باشد، آنجا هم میروم.» ... و مایی که بعید میدانستیم، دست تنگ پیرمرد نیشابوری یاریاش کند و تا عربستان برساندش. پیرمرد اما بیاعتنا به همه گمانهای ما، با یک دنیا کِیف تمام نشدنی، خیره میشد به دانه چیدن کبوترها از لب سنگچین حوض حرم. همان موقع، صدای شیرین «اِی نوای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...» از گلدستههای حرم پخش میشد و زائران پاکباخته، شانه به شانه او گریه میکردند. پیرمرد، دانه کبوترها را با کلی ذوق و اینطور میپاشید: «یک مُشت برای کبوتران حرم امام رضا(ع)، یک مُشت به نیت کبوتران بقیع و مزار بیشمع و چراغ آقام امام حسن مجتبی(ع) و مادر قد کمونمون بیبی حضرت زهرا(س) که مزارشون توی دلهای ماست...»
باران در مشرق طلایی
مشرق! برای خیلیها یک جهت جغرافیایی ساده است. برای دلتنگها اما فقط همین نیست. مشرق برای ما جا مانده از زیارتها یعنی هر کجا که بودی سمت قبله را بپرس. آن وقت سمت چپ تو نسبت به جهت قبله میشود مشرق طلایی؛ سمت حرم رضوی. بعد، از همان جا هم میتوان به خیل زائران حرم پیوست. شانه به شانهشان ایستاد و جایی روبهروی درهای منتهی به ضریح از صحن انقلاب دست به سینه گذاشت تا کمر خم شد و گفت: «السلام علیک یا غریب الغربا!» اصلا این نام و عنوان آقا مخصوص آنهایی است که دورافتادهاند و دستشان به ضریح زیارت نمیرسد. پَرت از زیارت و سفر. برای ما که دلمان آنجاست و خودمان نه. زمین با چکههای نم، تر میشود. خبری از باران نیست. این حتی نم اشک چشم ما هم نیست؛ دل ماست که از دوری آب شده و میچکد روی زمین. نم دل ماست که میشود، نقش و نگار خیس برای سنگفرشهای حرم آن هم از فرسخها دورتر.
این پنجرهها مهربانند!
حضرت انیسالنفوس، پشت پنجره فولادتان همیشه هیاهویی ساکت جاخوش کرده است! خیلیها که بیمار دارند و آرزوی شفایش را با پارچهای سبز، دست یا گوشه لباس بیمار را گره میزنند؛ سنجاق میکنند به پنجره فولاد. بعد بارانی و ساکت میشوند. انگار که روزه سکوت گرفته باشند. با همه کمحرف و بیحرف میشوند مگر با شما. خوش به حالشان، لازم نیست مغرب-مشرق و جهتیابی کنند. مستقیم و بیواسطه، سینه به سینه پرکرامتترین پنجره طلایی حرم با شما نجوا میکنند. همان پنجرهای که خیلیها دلشکسته، امید بریده از همه جا، آمدهاند اینجا و گرمی نگاهتان شده لباس عافیت و خوش نشسته بر تنشان. شفای جسم و روح را با هم گرفتهاند.
آقاجان! از همین مشرق طلایی ما دورافتادهها، سلام بر شما. پارچه سبزی نداریم که از اینجا تا حرم شما برسد، عجالتا این دل کشدار و حسرتزده را قفل کردیم به پنجره فولادتان. پلک نمیزنیم تا گرمی و نرمی نگاهتان، لباس عافیت شود. امضای عاقبت بخیری باشد و تن ما را هم بپوشاند. ما مدام نجوا میکنیم: «سلام بر آن حضرتی که پنجرههای طلایی حرمش کاری میکنند کارستان! مهربانند با دلهای غمگین، هراسان و مستاصل و بدنهای بیجان و تبدار...»
... و ما اشتباه نمیکنیم
ثامنالحجج(ع) از شما چه پنهان! ما هر وقت دلمان خیلی، خیلی بگیرد حتی مرور خاطرات هم راضیمان نمیکند. درست همان موقع که احساس میکنیم، عطش زیارتتان مثل عطش نوشیدن آب از سقاخانه یا چشیدن طعم خوش چای از چایخانه حضرتی چنگ زده به دلمان، دست به کار میشویم.
ما خبر داریم که شما آنقدر مهربانید که خودتان هم برای دیدار آنهایی که میل زیارتتان را دارند اما توانش را نه! راهی میشوید. شهر به شهر و گاه خانه به خانه؛ خادمانتان پرچم گنبد طلا را توی دست و روی چشم میگیرند و دور میچرخانند. به دلشکستهها، نبات، نمک و برنج تحفه حضرتی حرم را تبرک میدهند. آن لحظه با تمام وجود حس میکنیم این شمایید که کریمانه به ما سرزدهاید و خدا میداند که اشتباه نمیکنیم؛ سلام بر شما به وقت آمدنتان...
این چای نمک دارد!
به نظر میرسد شما حتی ذهن ما را هم خواندهاید. میدانید، زائری که یک بار چای حرمتان را نوشیده باشد، دستبردار نیست. محال است دوباره میل آن را نداشته باشد. از قضا چهارشنبه به چهارشنبه دلش به هوس یک استکان چای حضرتی، کبوتر بشود، پر بزند تا مشهد. احتمالا برای همین، خادمان مثل خودتان مهربان هم دست به کار شدهاند. محله به محله عمود خیمههای سفید- سبز و زیبای چایخانههای حضرتی را به زمین کوبیدهاند تا جاماندگان زیارت، هر چهارشنبه صف بکشند. یک استکان چای خوشنبات رضوی بنوشند و عطش زیارتشان را اینطور سیراب کنند. با همان یک استکان چایی که با همه چایهای جهان فرق دارد؛ نمک دارد! ما نمکگیر شما شدهایم. شور و شیرین
چای حضرتیتان.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت؟!
سخن کوتاه کنیم. امامرضاجان! ما دلتنگیم. خسته هجران و تشنه دیدار. تمام هفته برای ما وعده زیارت شماست. ما باور نداریم که اگر لحظهای درب این خانه را بکوبیم و سلام بدهیم، به قول شاعر بشنویم که: «سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت...» حضرت والا! صحن و سرایت چه آنکه در مشهد است چه آن گنبد طلاهایی که توی چشمِ سر و دلمان قاب گرفتهایم برای ما فقرای در راه زیارت مانده، همیشه حرم رضوی است. کُنج دنج رفع دلتنگی در خانه پدری. همان خانه مخاطب خاص همه ما ایرانیهای چه در ایران و چه دور از ایران. ما شک نداریم، اینجا همیشه هر سلامی ، خودش علیک سلام است... .