آگاه: به نام آنکه نه فقط سخن را که دل را میبیند
آقای رئیسی عزیز،
سلامی از دل زمینی که هنوز جای گامهایت را فراموش نکرده،
و داغی که نه در قاب خبر که در قلب مردم مانده است.
نمیدانم حالا کجایید. میان کدام آیات رحمت، در سایه کدام درخت آسمانی؟ فقط میدانم که این روزها خیلیها به آسمان نگاه میکنند و خیلی بیشتر از گذشته سوال دارند. من هم یکی از همانها هستم. یکی از میلیونها مردمی که شاید هیچوقت فرصت نداشت رودررو با شما حرف بزند، اما همیشه صدای پای حضورتان را میان کوچهپسکوچههای خدمت حس کرده بود. حالا که رفتهاید، جای خالیتان را هر روز بیشتر میشود، لمس کرد. نه فقط در قاب عکسهایی که سیاه قاب شدهاند که در کارهایی که نیمهکاره ماند. در طرحهایی که امضا خوردند، اما هنوز به مقصد نرسیدند. در امیدهایی که فقط جوانه زدند، و حالا بیم پژمردن دارند.
آقای رئیسی، شما که میدانید ما مردم بلدیم رنج بکشیم؛ اما گول نمیخوریم. ما صداقت را میفهمیم، حتی اگر در لابهلای رفتوآمدها و تهران نبودنها باشد. این را در شما دیدیم، با همه اختلافنظرها، با همه کاستیها، یک چیز را نمیشد انکار کرد: آمده بودید برای کار، نه نمایش. من یکی از همین مردمم. کسی که سالها نان با زحمت خورده و آرزو داشته بچههایش در مملکتی رشد کنند که صداقت، فقط شعار روی دیوار مدرسه نباشد. حالا بعد از رفتنتان، نمیدانم بااینهمه کار ناتمام چه کنیم؟ آن بیمارستانی که کلنگش را زدید، آن سفرهای بیتکلف به روستاهای دور، و آن نگاه سادهتان وقتی کنار مردم میایستادید بیآنکه کسی آنان را به سمتی دیگر هدایت کند. این روزها همه حرف میزنند، اما کم کسی سکوت شما را بلد است. سکوتی که در دلش فریاد عدالت بود. شما را نه همه ستایش کردند، نه همه پذیرفتند؛ اما حتی منتقدها هم گفتند «او میخواست کاری کند» و این در زمانهای که «خواستن» هم کالایی کمیاب شده، خودش بسیار است.
حالا بگویم از دلنگرانیهایم؟ از مردمی که دوباره احساس بیپناهی کردهاند؟ از جوانانی که میپرسند آیا دوباره کسی میآید که بیادعا باشد؟ از خانوادههایی که میگویند «کاش لااقل او میماند تا آن وعدهها را به سرانجام برساند...»
آقای رئیسی، کاش وقت کرده بودید وصیتی بنویسید، فقط برای ما مردم. بگویید به چه چیز این ملت امیدوار بودید؟ به کدام نسل، کدام نگاه، کدام ارزش؟ شاید هنوز هم میشود سرنخی پیدا کرد در میان خطوط نگاهتان، میان آن جملههایی که در سفرهای استانی گفتید و در جلسات رسمی، بیتکلف بیان کردید.
من هنوز آن شب را یادم هست که با بغض گفتید «خدمتگزار مردم بودن، افتخار است.» راستی، این جمله را بعد از شما چه کسی دوباره خواهد گفت، بیآنکه ترس از باورنداشتن مردم داشته باشد؟نه، نمیخواهم این نامه فقط سوگنامه باشد. چون خودتان اهل ناله نبودید. میخواهم با همه دلتنگیها، کورسویی از امید را حفظ کنم. باشد که کسانی در این جامعه هنوز خسته به راه شما نگاهی بیندازند. شاید الگویی شوید برای طلبههایی که هنوز دل در گرو خدمت دارند، نه قدرت. برای مدیرانی که هنوز برای کار میآیند، نه میز. برای جوانانی که هنوز رویای عدالت دارند، نه فقط دنبال لقمهای آرامش باشند.سید عزیز، تاریخ نام شما را صدا میزند و خواهد زد؛ اما ما، مردمان این خاک، هنوز چشممان دنبال کسی است که مثل شما، نه فقط بر مسند که بر وجدان خود نشسته باشد.
با احترام و اندوه- اردیبهشت ۱۴۰۴