آگاه: سخن گفتن درباره تاریخ تولد کسی که ۷۰۰ سال پیش به دنیا آمده، کار آسانی نیست؛ چون اغلب تاریخ تولدهای آن زمان تنزدیکی است و نمیتوان به صورت یقینی گفت که فلانی متولد چه روزی بوده، اما به گفته ویکیپدیا، مارکوپولو ۱۵سپتامبر سال ۱۲۵۴ در ونیز ایتالیا چشم به جهان گشود و سفرهای خود را درکنار پدر و عموی خود از سال ۱۲۷۰ شروع کرد. سفر او به سرزمینهایی مانند فلسطین، ایران و ترکستان شروع شد و تا چین ادامه یافت و بازگشتش هم سال ۱۲۹۲ میلادی از طریق سوماترا، جاوه، سیلان، سواحل هندوستان، ایران و بالاخره سواحل دریای سیاه، قسطنطنیه صورت گرفت و سرانجام به ونیز رسید.
مارکوپولو درباره شهرهای ایران چه گفته؟
احتمالا برای خیلیها جالب است که بدانند مارکوپولو در سفرنامه خود درباره ایران چه نوشته است؛ به همین دلیل در ادامه بخشهایی از سفرنامه مارکوپولو به ایران را میآوریم: تبریز نخستین شهر بزرگ ایران بود که مارکو به آن وارد شد و آن را با نام «تاوریز» خواند. مارکو درباره تبریز میگوید: تبریز از چنان موقعیت خوبی برخوردار است که کالای بازرگانی از هندوستان و بغداد و موصل و هرمز و جاهای دیگر بهآسانی وارد شهر میشود... مردم از راه دادوستد و پیشهوری روزگار میگذرانند و پیشهوری عبارت است از پارچهبافی به انواع گوناگون، پارچههایی گرانبها از زر و ابریشم بافته میشوند. در اینجا سنگها و مرواریدهای گرانبهایی هم خریدوفروش میشود و دادوستد در شهر بسیار خوب است و بازرگانان مسافر به سودهای کلانی میرسند.
یزد شهر دیگری است که مارکو از آن دیدن کرده و درباره آن مینویسد: «درصورتیکه بخواهید از شهر (به سمت کرمان) خارج شوید، باید هشت روز از صحرایی بگذرید که در آن فقط سه محل برای اطراق مسافر وجود دارد.» وجود نخلستانهای زیاد و شکارهایی چون بلدرچین و کبک و گورخر نیز در این نواحی برای مارکو بسیار جالب بوده است. او در ادامه به کرمان میرسد و میگوید؛ مردم کرمان خوب و آرام هستند. او کرمان را مرکز سنگهای قیمتی و سنگهای صنعتی مثل آهن میداند و درباره هنرهای دستی زنان کرمان مینویسد: «زنان و دختران با سوزن گلدوزیهای زیبایی از ابریشم و طلا با رنگها و نقشههای مختلف درست میکنند و در تزیین پردهها و لحافها و بالشهای اغنیا به کار میبرند.» همچنین میگوید در کوههای این سرزمین بهترین بازها و مهمترین پرندههای دنیا یافت میشوند. دقتش درباره کرمان به آن برای بود که سه بار از این شهر عبور کرد. کرمان در آن زمان از رفاه نسبی برخوردار بود و اهمیت استراتژیک داشت. این شهر پس از ایلخانان، در زمان تیموریان و صفویان میزبان کمپانیهای هلندی و انگلیسی هند شرقی شد.
دشت هرمز نیز در سفرنامه مارکو مورد توجه قرار گرفته است. این ناحیه محل دادوستد بازرگانان خلیجفارس بود. مارکو در این بخش از کشتیهای بزرگ مملو از ادویه، مروارید، پارچه، سنگهای قیمتی و اجناس دیگر یاد میکند.
در واقع شرح مارکوپولو درباره هرمز یکی از بخشهای مهم سفرنامه او درباره ایران است. او مینویسد: «کشتیهایی که در هرمز ساخته میشود، برای بحرپیمایی خیلی خطرناک است و مردمی که با آن سفر میکنند، همیشه در معرض خطرند. علت آن این است که سازندگان در ساختن کشتی هیچ میخ به کار نمیبرند، زیرا چوبی که برای ساختن کشتی به کار میرود، چنان سخت است که درصورتیکه بخواهند میخ در آن فرو کنند، مانند ظروف سفالین از هم میترکد، خود میخ هم گاهی میشکند یا خم میشود. بنابراین دو انتهای الوارها را با کمال دقت سوراخ میکنند، بعد میخهای چوبی محکمی در آن سوراخها فرو برده و سر میخها را با طنابهای محکمی به هم میبندند، به این صورت دماغهکشتی یا عقبکشتی به یکدیگر متصل میشود. برای محافظت ته کشتیها نیز قیر یا زفت به کار نمیبرند، بلکه با یک نوع روغن ماهی روغنمالی کرده، سپس با تفاله شاهدانه یا کتان یا کنف درزها را پر میکنند. کشتیها فقط دارای یک دکل، یک سکان و یک عرشه هستند. لنگرشان آهنی نیست درنتیجه در هوای طوفانی کشتیها به طرف ساحل رانده شده و با برخورد به سنگهای ساحلی خرد میشوند.»
مارکوپولو سرانجام در دوازدهم دسامبر ۱۳۲۴ میلادی در ۷۰ سالگی درگذشت و در سن لورنزو به خاک سپرده شد. فرودگاه ونیز مارکو پولو و کشتی مارکوپولو برای یادبود او، چنین نامگذاری شدهاند. همچنین چندین فیلم و کتاب هم در رابطه با او ساخته و نوشته شده است.
گردشگر کیست و هدف از سفر چیست؟
سفر از آن دسته مقولاتی است که از گذشتههای خیلی دور وجود داشته و حرف و سخن درباره آن بسیار است؛ نمونهاش این مصرع از شعر سعدی که میگوید «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» و حالا در این میان سوالی که مطرح میشود، این است که معنای سفر امروز چقدر با معنای سفر در گذشته یکی است؟! در عصر جدید به سفر بیشتر بهعنوان یک امر تفریحی و سرگرمکننده نگاه میشود و در دهههای اخیر که این موضوع فراتر رفته و بیشتر تبدیل به یک جور مُد شده است. بهخصوص از زمانی که شبکههای اجتماعی مبتنی بر تصویر فراگیر شد و خیلیها سفر میروند که در صفحه خود به اشتراک بگذارند و بگویند اهل سفرند.
سایت «ترجمان» چندوقت پیش مقالهای منتشر کرده بود با عنوان «در نکوهش سفر.» در این مقاله که اصل آن در نیویورکر منتشر شده، نویسنده این سوال را مطرح کرده که چند نفر را تاکنون دیدهاید که با سفر رفتن تغییر کردهاند و به زبان خودمان چند نفر با سفر رفتن پخته شدهاند؟!
اگنس کالارد، نویسنده این نوشتار نوشته است: «عشق سفر»بودن، امروزه، به یکی از ملزومات اساسی تبدیلشدن به آدمی «باحال» تبدیل شده است. صفحه هر اینفلوئنسری را که نگاه کنید، پر از عکسهایی است که در سفرها گرفته است. اما واقعا ارزش سفر در چیست؟ عاشقان سفر میگویند سفر زندگی را غنیتر میکند و تجارب ارزشمندی برایمان رقم میزند که باعث میشود «تغییر» کنیم. اما اجازه بدهید پرسشی صادقانه بپرسیم: تا حالا کسی را دیدهاید که سفر تغییرش داده باشد؟
«گردشگر کسی است که موقتا فراغتی یافته و به خواست خود به جایی دور از خانه میرود تا تغییری را تجربه کند.» این تعریف را از مقدمه کتابِ میزبانان و مهمانانسه برداشتهام که یکی از کتب درسی کلاسیک در رشته مردمشناسیِ گردشگری است. آخرین جمله این مقدمه بسیار مهم است: تنها علت سفر گردشگرانه تغییر است. اما دقیقا، چه چیزی تغییر میکند؟ در فصل پایانی همان کتاب نکته روشنگری میخوانیم: «احتمال اینکه گردشگران چیزی را از میزبان خود وام بگیرند، کمتر است تا اینکه میزبان چیزی را از گردشگران وام بگیرد، بنابراین سلسله تغییراتی در جامعه میزبان رقم میخورد.»
آیا سفر واقعا ما را تغییر میدهد؟
ما سفر میکنیم تا خودمان تغییری را تجربه کنیم، اما دستِ آخر دیگران را دستخوش تغییر میکنیم. مثلا، ۱۰ سال قبل، وقتی در ابوظبی بودم، همراه با تور از بیمارستان دامپزشکی فالکون بازدید کردم. آنجا با شاهینی که روی بازویم نشاندند، عکس گرفتم. من هیچ علاقهای به شاهین و شکار با شاهین ندارم و بهطور کلی از روبهروشدن با هر موجودی غیر از انسان بیزارم. اما اگر بپرسند در «ابوظبی چهکار میشود کرد؟»، بازدید از بیمارستان فالکون یکی از جوابهایی است که میتوان داد. این شد که من هم رفتم. به گمانم همه چیزِ این بیمارستان، از طراحی گرفته تا اهداف کاریاش را بازدیدکنندگانی مثل من شکل دادهایم و شکل خواهیم داد - ما تغییردهندگانِ تغییرنیافته، ما گردشگرها (یادم است در راهروی ورودی بیمارستان چندین لوح تقدیر «مقصد ممتاز گردشگری» را به دیوار زده بودند. حواستان باشد که دارم از بیمارستان ویژه حیوانات حرف میزنم).
تاثیرپذیری یک مکان از مردمی که به خواست خود و به قصد تغییرکردن به آن سفر میکنند، چرا ممکن است بد باشد؟ پاسخ این است که آن مردم نه میدانند چه میکنند و نه حتی برای فهمیدنش تلاشی میکنند. مثلا خود من را در نظر بگیرید. خیلی فرق هست میان آدمی که چنان شیفته شکار با شاهین است که به خاطرش به ابوظبی سفر میکند و آدمی که از بیمارستان بازدید میکند تا بلکه علاقهای در او ایجاد شود و زندگیاش به مسیر تازهای هدایت شود. من هیچکدام از اینها نبودم. وقتی وارد بیمارستان شدم، میدانستم که بعد از بازگشت از ابوظبی شکار با شاهین همانقدر در زندگیام جا خواهدداشت که پیش از آن داشته است و این یعنی بهکلی جایی نخواهدداشت. وقتی به دیدن چیزی میروید که نه ارزشی برایش قائلید و نه اشتیاقی برای پیبردن به ارزشش دارید، کاری جز جابهجاشدن نکردهاید.
ویژگی برجسته گردشگری، توأمبودنِ آن با جابهجایی است. «رفته بودم فرانسه.» خیلی خب، حالا آنجا چه کردی؟ «رفتم موزه لوور.» خیلی خب، اما آنجا چه کردی؟ «رفتم مونا لیزا را ببینم.» منظورش از دیدن همان مکث کوتاهی است که پیش از رفتن به سراغ تابلوی بعدی میکند، ظاهرا بیشترِ افراد فقط ۱۵ ثانیه به تماشای مونا لیزا میایستند. تکتک اینها جابهجایی هستند. منطق عجیب گردشگران آنها را در هر حالتی به حرکت وا میدارد، چه آن وقت که مایلاند کار مشخصی را در مکان خاصی انجام دهند و چه آن وقت که مایلاند دقیقا از همان کار خودداری کنند. این در مورد من هم صدق میکرد، در اولین سفرم به پاریس، از دیدن مونا لیزا و لوور خودداری کردم، ولی از جابهجایی نه. راهم را راست گرفتم و بارها از این سرِ شهر تا آن سر دیگرش را طی کردم، طوری که اگر ردِ پایم را روی نقشه علامت میزدید، شکل یک ستاره غولپیکر ترسیم میشد. در شهرهای بزرگِ زیادی که در آنها واقعا زندگی و کار کردهام، هرگز حتی به ذهنم خطور نمیکرد که تمام روز را به پیادهروی بگذرانم. وقتی به سفر میروید، معیارهایی را که معمولا برای استفاده مفید از وقتتان دارید، موقتا کنار میگذارید. معیارهای دیگرتان را هم موقتا کنار میگذارید، چون مایل نیستید ذائقه غذایی، سلیقه هنری یا فعالیتهای تفریحی موردعلاقهتان دستوپایتان را ببندند. با خود میگویید هر چه باشد، تمام هدف سفر این است که قیدوبندهای زندگی روزمره را کنار بزنید. اما اگر در حالت عادی هیچوقت به موزه نروید و بعد ناگهان برای آنکه تغییری حس کنید سراغ موزه را بگیرید، چیزی از تابلوهای نقاشیاش دستگیرتان خواهد شد؟ احتمالا مثل این است که شما هم وارد اتاقی پر از شاهین شده باشید.
کلام آخر اینکه سفر لذتبخش است، پس عجیب نیست که دوستش داشته باشیم. عجیب آنجاست که چرا آن را لبریز از معانی گسترده میکنیم و به آن رنگوبوی فضیلت میبخشیم. اگر هدف از سفر صرفا دستیافتن به تغییری ناممکن و درنتیجه تندادن به هیچ باشد، چرا باید بر معناداربودنِ آن پافشاری کنیم؟