۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۴

حامد عسکری، نویسنده و شاعر: اتوی پیراهن را که تمام کردم، توی همان پریز گوشی را زدم به شارژ و بعدش ساعت را گذاشته‌ام روی ۶:۱۵؛ گفتم یک ربع حمام، یک ربع صبحانه و یک ربع هم از خانه‌مان حوالی پل کالج با موتور تا کشوردوست و خلاص. زنگ شش ربع را که خاموش کردم، راننده سرویس پسرم زنگ زد، مشکلی پیش آمده بود و نمی‌توانست بیاید، باید مدیریتش می‌کردم، نشاندمش ترک موتور و گازکش بردمش مدرسه و همین کنداکتورم را به‌هم ریخت؛ پشت چراغ فردوسی گوشی چک کردم. آقای قانعی زنگ‌زده بود، متوجه نشده بودم، ۷:۳۸ بود و نوشته بود مشتی قرارمان ساعت هفت بود، خجالت کشیدم، ۷:۵۰ توی خیابان کشوردوست بودم. 

آگاه

های نپریشی صفای زلفکم را باد
همه لباس قشنگ‌هایشان را پوشیده‌اند، از همه ایران هستند، کرد، بلوچ، عرب، قشقایی، لر... اقوامی هستند که لباس‌هایشان را می‌بینم. پس کله‌ها همه خط شده، خیلی‌ها معلوم است کت و شلوار تازه خریده‌اند، خوبی دیدار با حضرتش این است که امکان دارد توی تلویزیون یک قاب دشت کنند سر همین، تر و تمیزند... همه عطر و گلاب زده‌اند.
تلفن کاری هم بازارش داغ است‌، حاجی اسم من نیست، حاجی کارتم می‌گن نامعتبره، حاجی بِرس دارن درو می‌بندن. حاجی‌جان یه چک دیگه بکن شاید بود. چند دقیقه دم در که بایستی این جمله‌ها را خیلی می‌شنوی. قانعی یک کارت نشان می‌دهد، از در اول رد می‌شویم، چمن‌ها را تازه صفا داده‌اند، گنجشک‌ها لای چنارها هیاهویی دارند، چند کارگر دارند بوته‌های گل می‌کارند، هوا قند است. یک میز گذاشته‌اند، کلوچه می‌دهند و آب‌معدنی، کلوچه‌ی هل و زعفران، هرچه می‌چرخم نام و نشانی ندارد که یادم باشد برای خانه بخرم. قندم را میزان می‌کند، و مثل همه کلوچه‌های جهان به‌محض ترکیب‌شدن با بزاق بتن می‌شود و وای به وقتی که داری کلوچه می‌خوری و آشنایی حال و احوال کند، بله، یکی از پاسدارها مصرعی از من می‌خواند و مصرع بعدی آرواره‌ام قفل شده از چسب کلوچه، می‌فهمد، می‌زند روی شانه‌ام، می‌خندیم، می‌روم.

در دنیای تو ساعت چند است؟
یک مغازه توی مشهد دیدمش، از آن کاسیو ماشین‌حساب دارها که فقط ایمان و گوری داشت و عماد و مجتهدی توی مدرسه‌مان، و من وسط چهل و سه‌سالگی دیده بودم و خریده بودم و چون دیدار معلم‌ها بود، گفتم من هم نقش دانش‌آموز را بازی کنم و آن ساعت را انداختم و همین شد قصه، سه تا از پاسدارها چکش کردند و دکمه‌هایش را چک کردند که ماشین‌حساب باشد. خلاصه داستانی شد، کیف کردم که این‌قدر حواسشان هست و با هیچ‌کس شوخی ندارند.

فاموتیدین دارید؟
۱۰ دقیقه نشده معده‌ کوفتی وحشی شده، اسید معده دارد تنوره می‌کشد، خمیر کلوچه و جوش‌شیرین احتمالی‌اش کار خودش را کرده، بغل حسینیه یک غرفه کوچولوی اورژانس هست، می‌چپم توش. می‌گویم نوکرتم ترش کردم، فاموتیدین تو بساطتان هست؟ هست و دوتا را می‌اندازم بالا آبی می‌شود روی آتش، یادم باشد برای بچه‌های شاعر تعریف کنم‌، من توی بیت ویزیت هم شدم و دارو هم گرفتم.

تنها صداست که می‌ماند
از بازرسی آخر که رد می‌شویم، گردن‌بندم شیطنت می‌کند و از بین دکمه‌ها می‌پرد بیرون، طرح یک میکروفون است که گردالی‌اش از تنه‌اش پیچ می‌خورد و جدا می‌شود. توی گردالی‌اش تربت ریخته‌ام و توی ساقش یک حرز لوله کرده‌ام گذاشته‌ام، آخرین بازرسی می‌گویند باید کنترل شود، بازش می‌کنم، پاسدار نگاهش می‌کند و می‌گوید چه باحاله. می‌گویم قابل ندارد! روی ساقه‌اش حک کرده‌ام یا سامع النجوی، می‌دهم و می‌روم توی حسینیه.  یک ورقه‌ کوچک می‌دهند دستم. یک سرود نوشته‌اند، مداحی چندخطی از مولا می‌خواند، تمام این سال‌هایی که اینجا حضور داشته‌ام یک‌بار ندیدم صدای خراب که هیچ، یک سوت کوچک، یک هوم نارسا بکشد، همه چیز نظم و قاعده دارد. کاش تسری می‌کرد به کل اجزای مملکت. آهان این را هم بگویم، اینجا همه چیز ایرانی است، ساخت ایران است، از کولرها بگیر تا کلوچه‌ها و پرده‌ها و زیلوها. بی‌خود نیست انتهای خیابان کشوردوست می‌نشیند.

سِرتِق‌های دهه نودی
گروه سرود نسیم رحمت آمده، سه تا کار قرار است اجرا کنند، یکی امام رضا (ع)، یکی شهید رئیسی و یکی هم معلم. مربی‌شان می‌گوید یک انگشتر به‌عنوان هدیه‌ روز معلم آورده‌ایم برای آقا و قرار است تقدیمشان کنیم، دادیم تایید بدهند تقدیمشان می‌شود، حدود پانزده نفرند، یکی‌شان می‌گوید، آقا ما چهار باره برای آقا اومدیم داریم می‌خونیم، یه انگشتر به ما نمی‌ده؟ می‌خندم و می‌گویم یک انگشتر دادید می‌خواهید شانزده تا انگشتر بگیرید؟ همه می‌خندند. قبل از حضور آقا سرودشان را برای معلم‌های نمونه کشور می‌خوانند و می‌روند.
جزییات مهم است
یک روایت از مولای متقیان زده‌اند بر عرشه‌ حسینیه، نستعلیق لاکرداری هم هست، یک طرف کله‌ام می‌گوید اگر مولای ما ابوتراب این روزها بود و یک اکانت در ایکس یا همان توییتر سابق داشت، چه جمله‌ها که هر روز از او دشت نمی‌کردیم و چه صرفه‌ها که نمی‌بردیم، آن طرف دیگر کله‌ام نهیب می‌زند که نه که همین‌ها که از جنابش مانده را می‌خوانی و به‌کار می‌بندی، بالای حسینیه زده‌اند: بهترین کمک برای پرورش خرد، آموزش‌دادن است، روبه‌روی نگاه حضرتش هم بزرگ جمله‌ای از امام راحل نبشته‌اند، شغل شما، شغل انسان‌سازی است. یک ساعت بزرگ هم مقابل صندلی توی سقف است که جالب است عددهایش فارسی است. توی همین دقت‌کردن‌هایم تیم ملی المپیک دانش‌آموزی در رشته‌ تکواندو هم می‌رسد، با گرمکن‌های سفید و آنها هم تولیدی، تولیدی معروف مجید هستند که از این هم کیفور می‌شوم.

مثل کیان ایرانی
می‌نشینم روی زیلوهای آبی سفید و می‌گویم ای‌داد بی داد، خودکارم را توی موتور جا گذاشته‌ام، مجتبی را می‌بینم، همسفر کربلا بوده‌ایم و توی طریق هم اشک بوده‌ایم، بغلم می‌کند، حال و احوال می‌شویم، بغلش می‌کنم، کیف می‌کنم، از یافتن مجددش و احتمالا می‌تواند به دادم برسد. می‌گوید کاری؟ فرمایشی؟ می‌گویم به دادم برس، یک‌قلم و کاغذ برسان به من، می‌گوید همین؟ می‌گویم اسباب زحمت. تاختی به من می‌رساند، خودکار هم کیان ایرانی است، می‌گویم لطفا خودکار را بعد از مراسم حتما از من بگیر، من حواسی ندارم، می‌گوید یک خودکار از اینجا به اهل قلم می‌رسد، می‌گویم ما توی خانه‌ خودمان هم سر سفره‌ اجداد این سیّد خداییم. خودکار را می‌دهد دستم و می‌گوید بیا اینم کلت تو. حواست باشه. پُره. می‌خندیم. خاطرم جمع شده حالا دیگر دغدغه‌ای ندارم.

گردش روزگار برعکس است
عکاس‌ها دارند حاشیه را عکاسی می‌کنند، بازار تعویض لنز و دستمال‌کشیدن روی شیشه‌های لنز و گیجی روتین‌گرفتن گرم است، دست‌گرمی همه چندتایی فریم دشت کرده‌اند. چند دوست عکاس و خبرنگار را می‌بینم و حال و احوال می‌شویم. سمت خانم‌ها هم چند تصویربردار خانم پشت دوربین‌های دسته‌دار ایستاده‌اند و مشغول به تصویربرداری هستند. تیم رسانه‌ای اینجا مدتی است ساختارشکنی‌های قشنگی کرده و قاب‌های جذاب و قشنگی از حاشیه‌ مراسم بیرون می‌دهند و این بر جذابیت این دیدارها می‌افزاید. جاماندن از رسانه و قدرتش در روزگاری که عکس‌ها و استوری‌ها و توییت‌ها حرف می‌زنند و روایت می‌کنند چیزی است که خدا را شکر حداقل اینجا مغفول نمانده است و خدا را شکر پوشش رسانه‌ای عالی است.

این فصل را با من بخوان
کاغذ شعر سرودی را که دم در دادند دستمان را جمعیت چند باری تمرین می‌کند، ملودی ساده‌ای دارد، شعرش هم بد نیست، یکی دو جایش سلیقه‌ی من نیست و غصه می‌خورم از اینکه یک دقت جزیی اگر شاعرش می‌کرد بهتر می‌شد، آنجایی که می‌گوید: معلم کیست؟ همان سنگ صبور زیر باران‌ها. با خودم فکر می‌کنم، باران مظهر طراوت و تازگی و شادابی و رویش است، و معلم را سنگی تعریف کرده شاعر که زیر باران است و این باران انگار هیچ تاثیری غیر از شستن و غبار گرفتن از او، کاری با او نمی‌کند است و غصه می‌خورم و خب البته کاملا سلیقه است و همه هم نباید شبیه من فکر کنند. یک جای شعر هم زمخت است، آنجا که در بیتی می‌گوید: معلم لحظه‌های اشک و لبخند است. که سرمشقش به امضای خداوند است. حس می‌کنم ضعف تالیف دارد. چند باری دیده‌ام یک نسخه از آن شعر دست آقا هم می‌دهند، از بالای عینکشان نگاه می‌کنند و می‌خوانند و چند باری هم از مضامین سرودها و شعرها تشکر کرده‌اند ولی اینجا که تشریف آوردند و شعر را شنیدند، چیزی نگفتند، شعر را تا کردند و گذاشتند روی میز کناریشان.

وقت طلوع ماه شد
پرده‌ سبز باز می‌شود، آقا به جایگاه می‌آیند، جمعیت بلند می‌شود، تکبیر و شعار و صلوات بازارش داغ است، چقدر با چشم‌هایشان قشنگ میزبانی می‌کنند، چقدر خوب نگاه‌شان را تقسیم می‌کنند، چقدر در نگاه‌کردن هم عدالت دارد این مرد، دست بلند می‌کنند. بفرمایی می‌زنند و همه می‌نشینند.  قاری پشت میکروفون می‌رود و آیاتی از کتاب خدا را می‌خواند. نون و قلم و ما یسطرون... بعد اقراء بسم ربک... آیاتی از خواندن و نوشتن. همان نگاه منظم و نرم، همان لبخند روشن، وقت تلاوت قرآن که می‌شود، انگار داری عکسشان را نگاه می‌کنی، دقیق و کامل محو آیات و معنی کامل فاستمعوا له وأَنصتوا لعلکم ترحمونَ است، محو آیات است نگاهشان و به هیچ ‌جا نگاه نمی‌کنند انگار. قاری که صدق الله می‌گوید، اول سر می‌گردانند سمت قاری‌، دستی تکان می‌دهند تشکر می‌کنند و بعد دوباره همان تقسیم نگاه.

 وی افزود
وزیر محترم آموزش و پرورش به جایگاه می‌آید، تشکر می‌کند که دیدار امسال هم محقق شد، سخنرانی‌اش را نوشته و دمش گرم، با صلابت می‌خواند و تپق ندارد ولی خیلی یک‌دست می‌خواند و با صدایش بازی نمی‌کند. خیلی رسمی و اداری گزارش می‌دهد، از استخدام‌ها، از معضل‌ها، از پروژه‌ها و در دست اقدام‌ها. راستش اینجا خیلی عدد و رقم داشت و من ریاضی‌ام خوب نیست و بعد از کرونا حافظه‌ای هم ندارم. اگر دوست دارید حرف‌هایشان را که اتفاقا حرف‌های مهم و مستندی بود را بخوانید، احتمالا بتوانید با یک جست‌وجوی ساده بجوییدش، از آقایان مورخی که سال‌ها یا قرن‌ها بعد هم این وجیزه را می‌خوانند عذرخواهم که این عدد و رقم‌ها را نیاورده‌ام که بفهمید توی هزار و چهارصد و چهار وزیر آموزش و پرورش ایران عزیزمان چه گزارشی داده. شرمنده.

 تشنه یک صحبت طولانی‌ام 
با دست چپشان میکروفون را کمی جلو می‌کشند. همان بسم الله معروفشان را با همان لحن تشدید روی «ر»های رحمان و رحیم می‌گویند و صحبت‌ها آغاز می‌شود. صحبت‌هایشان سه بخش است، بخشی با معلمان، بخشی با وزارتخانه و بخشی با اصحاب رسانه و هنر. آخر هم چندجمله‌ای در مورد اوضاع منطقه...
 چقدر نگاه‌شان به معلم جالب است، چقدر محترم است، چقدر معلم در نظرشان عزت دارد و نگران مخدوش‌شدن این تصویر هستند. می‌گویند باید سریال و فیلم و رمان طراحی کنیم تا تصویر و ترسیم معلم جذاب باشد، برای جوانان انتخاب و اولویت باشد، باید معلم را سربلند و باغیرت و مقتدر نشان داد. راجع به گرافیک و محتوای کتاب‌های درسی هم نظرات جالبی دارند و از محتواها خیلی راضی به‌نظر نمی‌رسند، روی مهارت‌آموزی، کسب فن و حرفه و کار و اشتغال خیلی تاکید می‌کنند و بر تقویت هنرستان‌ها تاکید می‌کنند و بر صیانت و حفظ و تکامل دانشگاه فرهنگیان بسیار تاکید می‌کنند، چند باری تکبیر و صلوات و تشویق صحبت‌ها را قطع می‌کند و زمزمه‌های دم گوشم از گوشه‌وکنار می‌رسد: آی خیر ببینی سید. های شیر مادرت حلالت. آی دمت گرم گفتی. جالب است این حجم از احاطه و تخصص...

 جمله معترضه آغاز
جوان است با موهایی خرمایی روشن، عینک آوینی‌ای زده، جاش افتاده روی تقاطع زیلوها، رشمه‌های زیلو را توی طول صحبت‌های آقا دارد می‌بافد، بافت سه‌شاخه، می‌گوید من بچه‌ میبدم، اینا رو باید بافت، این‌جوری نابود میشه، من پدربزرگم کارگاهش را داشته. ببین چه خوشگل شد. نگاه می‌کنم عالی شده، می‌گوید کاش می‌شد بمونم تا شب که بلیت قطار دارم، بشینم اینا رو ببافم از بین نره، گناه داره. چقدر شیرین است این لهجه و این ارادت.

جمله معترضه پایان
در مورد ترامپ هم‌صحبت‌هایی می‌کنند و از الگوی اشتباه آمریکا حرف می‌زنند، از کشتن دانش‌آموزان و خرابی بیمارستان‌ها و مدارس می‌گویند و می‌فرمایند، آنها از منطقه باید بروند و بالاخره خواهند رفت. تکبیرها از حلقوم‌ها شلیک می‌شوند و می‌روند تا خلیج‌فارس، تا همه پایگاه‌های نظامی و بعد دعا می‌کنند.
 جمعیت برمی‌خیزد و ماه دوباره پشت پرده‌ سبز، نهان می‌شود. جمعیت همچنان شعار می‌دهد، کله می‌چرخانم، مجتبی را می‌بینم، خودکار را می‌دهم دستش و تشکر می‌کنم. می‌گوید ببر می‌گویم به ما رسیده. از در حسینیه می‌زنم بیرون. درست پشت در سفره انداخته‌اند، چه قیمه‌ای‌. می‌نشینم دوتا قاشق می‌خورم‌، می‌گویم حیف است، ببرم خانه. ظرف یک بار مصرف را می‌بندم و راه میفتم سمت بیرون. همان پاسداری که گردن‌بندم را گرفته بود می‌گوید چرا غذا نمی‌خوری؟ می‌گویم می‌برم خانه با خانواده می‌خورم. می‌گوید وایسا اومدم کارت دارم. چند دقیقه بعد می‌آید توی یک مشما دوتا غذای دیگر هم گذاشته، می‌دهد دستم. تشکر می‌کنم و می‌زنم بیرون.

 بر سر هر لقمه نوشته عیان
گوشی‌ام را از دم در می‌گیرم، بابا حبیب زنگ‌زده، بازار پرشیا مشکی‌های وزارتی و شیشه دودی داغ است، آقای دکتر، جناب مهندس، رییس خداحافظ زیاد می‌شنوی. روی زین موتور نشسته‌ام، گوشی چک می‌کنم. نفیسه پیام گذاشته: سلام عزیزم من بعد از کلاسم با فهیمه میرم نمایشگاه کتاب. پنج غروب میام، ببخش ناهار ندارید، نیکان سه می‌رسه، یا پدر پسری برید کباب بازی یا یه نیمرویی املتی چیزی بزنید، شرمنده. نخودی می‌خندم. خبر ندارد. ناهار خودم و پسرک را همین الان داغ داغ، پر شالم دارم و دارم می‌برم خانه. هندزفری می‌گذارم، موتور را آتیش می‌کنم، زنگ می‌زنم به بابا حبیب. کل این متن را برایش تعریف می‌کنم. همان‌طور که با پدر حرف می‌زنم، پشت موتور به آدم‌های خیابان نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد تک‌تکشان را صدا کنم و بگویم من پیش مردی بودم که در میان دل‌مشغولی‌های سیاست و اقتصاد مملکت، نگران نقاشی و گرافیک و محتوای آموزشی کتاب بچه‌های شما بود. مردی که خودش فرمود آمدند پیش من و گفتند هزینه‌های آموزش و پرورش زیاد است و بخش‌هایی‌اش را بدهیم به بخش خصوصی و من صراحتاً مخالفت کردم و گفتم نه...
دوست دارم به تک‌تکشان بگویم من از پیش مردی می‌آیم که همین یک ساعت پیش اصرار داشت و دستور داد که عدالت آموزشی را برقرار کنید و برای فردای کشور عزیزمان نیروهای نخبه، کاری، دانا، مومن و ایران‌دوست پرورش دهید. اردیبهشت است، گاز می‌دهم. باد می‌خزد توی یقه‌ام، خنک خنکم می‌شود، کِیف می‌خزد به جانم که آن مرد حواسش به نقاشی‌های کتاب‌های پسر  ۱۰ ساله‌ من هست. کیف می‌کنم که معلّم زاده‌ام.