۷ تیر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۵

زهرا سلحشور، نویسنده کتاب نی بی‌صدا  این روزها جای خالی‌ات را بین سرداران بزرگ کشور بیشتر می‌توان حس کرد. حتما اگر شهید نشده بودی، الان یکی از سرداران بزرگ سپاه بودی.

آگاه: حتی پسرم روز اول که خبر حمله تجاوزگرانه دشمن صهیونیست را شنیدیم، با بغض گفت: «محمدجواد کجایی که حساب این نامردان را کف دستشان بگذاری؟»
و من روبه‌روی عکست ایستادم و با تو سخن گفتم: «محمدجواد! تو به خدا نزدیک‌تری، از خدا بخواه مثل همیشه یاورمان باشد. همان‌طور که هشت سال در طول جنگ تحمیلی همراه‌مان بود.»
دستی به سرم کشیدم و دوباره گفتم: «بله تو درست می‌گویی، حق با توست! کم نیستند محمدجوادها، اصلا این روزها با وحدت مردم هر ایرانی یک محمدجواد است، مومن، صبور، مبارز، وطن‌دوست عاشق شهادت، تابع ولایت، غصه نخوری‌ها! اگرچه شما شهدا نیستید و جایتان خالی است، اما ما هستیم. تا نابودی استکبار جهانی راه‌تان را ادامه می‌دهیم، خون می‌دهیم اما خاک هرگز.»

محمدجواد قربانی- شهید مدافع حرم
ایران من!
راضیه تجار، نویسنده
تاریخ نشان داده که پیوسته از میان شعله‌های آتش ققنوس‌وار سر برآوردی و باردیگر جهان را حیران پروازت کرده‌ای. پاینده باشی هنگامی‌که ارواح پاک شهدا از آن فراز تو را رصد می‌کنند و دلاورمردان باورمند به دین و آیین و ایمان از زمین.

بالاخره اتفاقی که سال‌ها منتظرش بودم
سوسن رادمان، نویسنده
 سحرگاه ۲۳ خرداد اتفاق افتاد.
 انتظار این نبرد آخرالزمانی سال‌ها خود را به شکل آرزویی در هیجانات نوجوانی، شوری در پس روضه‌های سیاسی محرم  و شعارهای حماسی در راهپیمایی‌هامتبلور کرده بود.
اما از ۶ ماه پیش برایم ترس می‌آورد و اضطرابی فلج‌کننده مادرانه.
پسرم؛ جنینی رشدیافته در ماه‌های وعده صادق، گم‌شدن‌ها و ترورهای یک‌به‌یک بزرگان مقاومت و دل‌شوره‌های حوادث تمام‌نشدنی ۱۴۰۳، دو هفته پس از آتش‌بس لبنان به دنیا آمده بود.
این موجود کوچک عشق فراوان و لطافت عمیقی به روحم هدیه کرد که گاهی نفسم را بند می‌آورد.
اسرائیل هم بیکار نبود؛
۶ماه تمام لحظات زیبای مادرانه‌ام را با جنایت تلخ و اشک را مهمان لنگر انداخته چشمانم کرد.
هر چیزی مرا به یاد غزه و کودکانش می‌انداخت و پسرم را در خاک و خون، گرسنه، زخمی، بی‌دارو و گریان و تنها کنار پیکر پدر و مادرش تصور می‌کردم.
شب‌های اول به دنیا آمدنش با دلهره‌های تمام‌نشدنی از سرنوشت جنگ نیامده و فرزندم مثل یک جهنم سپری می‌شد.
آخر طاقت نیاوردم و یک شب پای سجاده‌ای، با کلمات دعای پناه از صحیفه امام عاشق، ساعت‌ها بی‌وقفه باریدم و از خدا کمک خواستم
مدد خدا خود را به شکل جمله‌ای درآورد و این شهاب، آسمان تیره شده قلب و ایمانم را روشن کرد.
«امام حسین (ع) هم بابای یک نوزاد بود با همه این دل‌شوره‌ها، ازش مدد بگیر.»
یادم آمد علی‌اصغر، نوزاد تشنه و امتحان آخر اباعبدالله، حتما سخت‌ترین مرحله بوده، پس دل‌شوره‌ات بیجا نیست.
تازه تو که امام هم نیستی!
حس اینکه من و امام مسلط بر غیب و نهان دنیا، حسی مشترک آمیخته به مهر والدانه و نگرانی داریم و امام مرا درک می‌کند آرامم کرد.
زیارت عاشورا آن شب پراشک‌ترین و پرحرف‌ترین زیارت عمرم بود، ولی اشک‌ها آبی بود بر داغ درونم.
تمام که شد آرام شدم، یاد درسی عارفانه افتادم که می‌گفت خدا ما را با ترس‌ها و تعلقاتمان می‌آزماید، تا ببیند کدام را بیشتر دوست داریم؟ او را یا تعلقمان را...
و ترس زاییده یک شیطان است تا تعلقاتت را بزرگ‌تر از خدا جلوه دهد.
حرف امامِ اصغرِ خونین در بغل به خاطرم آمد که داغ را تحمل کرد، چون خدا می‌دید!
آرام شدم، سخت بود اما یادم آمد که خوب‌ها جز به بها به دست نمی‌آیند و من خدایی بودن را می‌خواستم.
ذکر الله‌اکبر دوباره شهابی شد و شیطان ذهنم را عقب راند
به آسمان نگاه کردم، انگار امام دست روی قلب مادرانه‌ام کشیده بود
اشک و لبخندم درهم بود، آن‌قدر زمزمه کردم الله‌اکبر تا حس کنم شیرینی این آرامش تا کنه وجودم را گرفته.
بر زبانم شعر آرش کمانگیر جاری شد:
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است
ولی آن دم ز اندوهان روان زندگی تار است
آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرورفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است.
شبی که حمله شد، ترس آمد که هجوم بیاورد ولی زیر آسمان دوباره گفتم الله‌اکبر
پیش باقی مادرها رفتم و باز گفتم الله‌اکبر
آن‌قدر گفتم تا آرامش این ذکر را با همه آنها شریک شوم
از روز حمله تاکنون، هر جا دوباره شیطان برای ترساندنم کمین کند، به آسمان نگاه می‌کنم
 الله‌اکبر می‌گویم و صدای حاج قاسم در ذهنم طنین می‌اندازد:
«ما ملت امام حسینیم! مترسانیدمان از مرگ!»
و همه سلول‌های تنم مشت می‌شود و می‌گوید: الله‌اکبر!