آگاه: در این ستون، دو شماره از جنگ نوشت‌های شیرین زارع‌پور نویسنده کتاب‌های با تو باران می‌شوم، اینجا بالای تل تکفیری‌ها می‌رقصند، تمنای بی‌خزان و سیاح را می‌خوانید:

۱. توی اتوبان همت با سرعت ۹۰ تای مجاز می‌رفتم که راه بندان شد. از آن خلوتی شهر، بعید بود راه بند بیاید. کمی که جلوتر راندم، دیدم بچه‌های ایست بازرسی راه را بسته‌اند. دلم آرام شد، قرص شد، قوت گرفت. توی دلم هزاربار ماشاءالله و احسنت به این جوانان گفتم. آن وسط جوان دهه نودی را دیدم که تیپ و قیافه‌اش به بسیجی‌ها نمی‌خورد. میان ماشین‌ها ایستاده بود و با احترام می‌گفت: لطفاً چراغ‌های داخل ماشینتون رو روشن کنید. دوباره دلم روشن شد و قوت گرفت. دشمن بیچاره بدبخت با فتنه ۴۰۱ چقدر جان کند تا دهه‌های بعدی انقلاب را مال خودش کند، مثل همیشه تیرش به سنگ خورد. وقتی به خانه رسیدم، توی خبرها دیدم جوانان بسیاری در این چند روز به پایگاه‌های بسیج مراجعه کرده‌اند که عضو بسیج شوند.
۲. می‌شناختمش، تا همین دیروز اهل خوشگذرانی‌های آن‌چنانی بود. دو روز پیش وقتی صدای انفجار را دوتا کوچه بالاتر از مغازه‌اش شنید، با عجله خودش را به آنجا رساند. با صحنه زیرورو شدن دو تا آپارتمان که روبه‌رو شد، اشکش درآمد. بدون درنگ به سمت آوار ساختمان‌ها رفت و با کمک چند نفر دیگر، دو سه نفر را زنده اما مجروح از زیر آوار بیرون کشید. وقتی برگشت، می‌گفت حس خوبی دارم. حس می‌کنم یک جایی به درد خوردم. توی شهر می‌مانم شاید جایی به کار بیایم.