آگاه: هنوز سه روز از آغاز تهاجم وحشیانه اسرائیل به خاک کشورمان نگذشته که روزی هزار بار برای دل مردم غزه میمیریم و زنده میشویم. چه جگرسوز است حال و احوال حداقل این دوسالهشان! صدای تیرهای پشتسرهم پدافند ضدهوایی از دور و نزدیک و ناگهان صوت نخراشیده چند گرومب سنگین. هرچه آیه و سوره و دعا و صلوات است قر و قاتی میخوانیم. میخواهیم که نترسیم. اصلا کسر شأنمان میشود این ترس، این ضربان بالای قلب.
برای ما که منتظر شهادتیم، برای ما که میدانیم هیچ برگی جز به اراده خدا نمیافتد، خیلی این ترس آنی زور دارد. ولی دست خودمان نیست، غیرارادی است. هول و ولا دارد. دلترسه دارد، گاه که صداها زیادتر و فاصله نزدیکتر میشود، صدالرزه دارد. همین که قطع میشود، همین که شماره ضربان قلبمان از ثانیهشمار به دقیقهشمار میرسد، گوشی را برمیداریم و به هر دوست و آشنایی که در برای صداها بودند یا زنگ میزنیم یا پیامک میفرستیم که«سلام. خوبین؟ سالمین؟» و جواب میگیریم «سلام. ما خوبیم الحمدلله. شما خوبید؟» و این آرامش بعد از طوفان ماست.همه اینها را گفتم تا روایت مزاحمت همسایهای را نقل کنم که جنگ و غیر جنگ نمیشناسد. فرض کنید وقتی گوشتان به این صداها حساس است و دلتان در تبوتاب، ناگهان صدای عبور که نه دویدن گله اسبی قلبتان را سرگردان کند که به مغز سرتان بچسبد یا روانه پایتان شود. نه صدای پدافند است و نه صدای گرومب پهپاد و پرتابه. گمان میکنی حتما یک موشک خاص است. کپ میکنی. همه ائمه را از مولا علی صدا میکنی. به موعود و امام مهدی (عج) که میرسی تازه حس میکنی گله اسبی از چپ به راست و از راست به چپ خانه طبقه بالایی در حال مسابقهدادن هستند. تازه دوزاریات میافتد که پسر جوان همسایه طبق معمول دوستانش را جمع کردهاند و مشتاق دیدن پرتابهها و رد تیربار پشت سر آن به سمت پنجره و تماشای این فیلم هیجانی میروند. دلت میخواهد تمام مزاحمتهای روزها و ماهها و هفتههای قبلشان را هم به این استرس و اضطراب ضمیمه کنی، گلوله نفرینی شود آتشین و از اعماق دلت بجوشد و با گدازههای داغش به سمتشان پرتاب کنی که یادت میافتد همسایه است و جوان است و ایرانی. مثل همیشههای دور به نیابت از او همان بغض را همان نفرین را حواله شیطان و اسرائیل و آمریکا میکنی.
قهرمانان گمنام محله
کوچههایمان مثل گذشته، شبهای پرنوری ندارد. تاریک است و ترسناک. خیلیها رفتند و چراغخانهشان بیفروغ است. تنها خوبیاش این است که کوچهمحلهامان شبها مهمانهای جدیدی دارد. هر شب راس ساعت ۱۲ میآیند. هفت الی هشت نفری هستند. یکیدوتاشان را قبلترها وقتی که خسته از سر کار میآمدم، میدیدم. عین کفتربازهای توی فیلمها کمی جلوتر از سوپرمارکتی مینشستند. اما قیافههایشان شبیه کفتربازها نبود. سوسول بودند و امروزی. ورزشکار بودند و بدنهای روفرمی داشتند. دستهای یکیشان پر بود از تتوهایی که از شکل و شمایلش سر در نمیآوردم. هیچوقت مزاحم نبودند اما حضورشان را در محلهمان شایسته نمیدانستم. بهنظرم کلاس محل را پایین میآوردند. اکثرا سری بالا میگرفتم و بادی به غبغب میانداختم و راه کج میکردم به سمت خیابان. طوری که متوجه بشوند حضور آنها مانع راهم بوده است. بلافاصله حجم وجودشان را که رد میکردم، برمیگشتم توی پیادهرو. فاصلهام تا در خانه زیاد نبود اما همان مقدار را غر میزدم و میرفتم. حالا هر شب راس ساعت ۱۲ اول پشت پنجره میروم تا خیالم راحت باشد که آنها آمدند. وجودشان مایه دلگرمی و آسایش خواب شبم است. حتما فکرش را هم نمیکنند که دختری از پشت یکی از پنجرههای خانههای محل میداند که چه جوانمردانه از شب دوم حمله ناجوانمردانه اسرائیل به کشورشان تصمیم گرفتند شبها خواب را بر خود حرام کنند تا کسی جرئت نکند از محلهشان با وانتی از پرتابه و ریزپرنده عبور کند. نگهبانان آتشبهاختیار محلهمان چشم تیز کردهاند برای هر وطنفروش نامردی که قصد جان هممحلهایها را کرده است.