آگاه: خانوادهها یکییکی وارد حسینیه میشوند؛ داغی که بر دلشان نشسته، داغی که حتی کلمات هم نمیتوانند آن را توصیف کنند. با صدای لرزان و گاه بیصدا «کد ژنتیک» میدهند و نام عزیز از دست رفتهشان را فریاد میزنند و پس از آن وارد سردخانه میشوند تا جسم پاک شهیدشان را بشناسند و با آخرین نگاه، وداعی تلخ کنند.
تکهای بدن از شهیدهای گمنام
نمیدانم چه شده که خودم اینجا هستم، در سردخانه اما مهم نیست. بوی کافور دستوپایم را سرد میکند. سه نفریم؛ هر سه آمدهایم برای روایت این جنایت جنگی، برای نوشتن از حماسهای آمیخته به غم، از مقاومت مردم ایران. برادری با دقت قفل در سردخانه مردانه را باز میکند. مقابل چشمهایم سی و دو پیکر کفنپوش آرام گرفتهاند. باورم نمیشود که توانستم وارد شوم؛ فکر میکردم وقتی در باز شود، زمینگیر میشوم، اما نه... قدم به داخل گذاشتم. بوی گلاب در فضا پیچیده و غمی بزرگ بر دلم سنگینی میکند. این مردان هموطنهای من هستند، برادران شهیدم همه کنار هم، آرام و بیصدا خوابیدهاند. آنهایی که هنوز هویتشان پیدا نشده، عنوان «شهید گمنام» بر دوش دارند. قامتهای بعضیشان نشان میدهد یلی بودهاند برای خود؛ مردانی که در حمله بیرحمانه صهیونیستها نفسهای آخرشان را کشیدهاند. برخی پیکرها کوچکتر بهنظر میرسند؛ تکههای بدنهایی که دیگر کامل نیستند، خبری که کسانی که آنجا بودند به من دادند. اشاره کردند که برویم سمت کانتینر شهدای زن. وقتی از آنجا بیرون آمدم، تعجب میکنم که چرا اشکی نمیریزم. انگار پردهای سنگین بر قلبم کشیدهاند و نمیگذارد اشکهایم بیاید. قدمهای سنگینم را سمت کانتینر شهدای زن برمیدارم. برادری که برای خدمت جهادی آمده، جلوتر رفت و با دست، دو کانتینر را نشان داد: «آنها الحمدلله خالیاند. انشاءالله هرگز باز نشوند، گذاشتهایم برای روز مبادا.» در را که باز کرد، لحظهای قلبم گرفت؛ پیکرهای پاکی که رویشان نوشته شده بود «شهیدهای ناشناس» و کودکانی که آرام کنار مادرانشان خوابیده بودند.
باور کردنش سخت بود؛ سه برابر شهدای مرد، زنان و کودکان بیگناهی که به دست رژیمی زنکُش و کودککُش جان دادهاند. پیکرهایی با قد و قامتهای متفاوت، اما بیشترشان کوچک. دست و دلم را جمع کردم و وارد کانتینر شدم. روی هر کفن نوشتهای بود: دختر ۶ساله، دختر ۱۰ ساله، خانمی ۴۱ ساله... و انتهای کانتینر، کفنی کوچکتر از نوزاد یک روزه چشمم را گرفت. جای قدمزدن نبود؛ اما به زور و دقت خودم را به آن قنداقپیچ رساندم. دست بردم تا نوشته رویش را بخوانم: «تکهای بدن از شهیدهای گمنام.» چه جوانها، چه خانوادههایی که اکنون باید با هم زیر خاک آرام بگیرند؛ کسانی که هیچکدام نمیدانستند آخرین لحظه دیدارشان در آغوش هم است و خداحافظیشان برای همیشه. اشکهای خشکیده پشت پلکهایم راه خود را یافتند، اما آمدهام اینجا برای کمک، نه برای سنگینی باردیگران. باید محکم بایستم؛ درسی که مکتب زینب (سلاماللهعلیها) به ما یاد داده است.
فقط برادر ۱۴ ساله مرسانا زنده ماند
میگویند دختر به عمه میرود که تار و پودِ جانِ دختر، جایی در دل عمه گره خورده است. شاید برای همین است که عمهها جور دیگری عاشق برادرزادههایشان میشوند، مخصوصا اگر دختر باشند؛ نه مثل مادری که دلبستگیاش کامل مشخص است، نه مثل خواهری که صمیمیتش زیاد است. این عشق چیزی است میانِ دل و خون. بچه برادرت اگر فقط خون دماغ شود، دلت میلرزد. قلبت در سینهات جابهجا میشود. وای اگر قرار باشد برای شناسایی پیکر تکهتکه دختر ۹سالهاش بروی؛ آنهم وقتی فقط یک روز قبل، پیکرِ خودِ برادرت را از میان شهدا شناسایی کرده باشی. وقتی هنوز چهره خاکگرفتهاش از جلوی چشمَت کنار نرفته و حالا باید به دنبال زنی باشی که تا دیروز همسر برادرت بود، مادر همین بچه... و امروز، فقط یک پیکرِ بینام و نشان در میان سردخانه. مشخص است که گریههایش را کرده و الان را دیگر زمان گریهوزاری نمیداند. نه اینکه داغ ندیده باشد، نه. فقط زمانِ ضجه گذشته. الان دیگر وقتِ ایستادن است. وقت آن است که قامت ببندد و بر جنازههایِ عزیزش بایستد. مرسانا بهرامی... دخترِ روحالله. دختری که با پدر و مادرش پر کشید و حالا فقط یک برادر ۱۴ ساله از این خانواده مانده، آنهم تنهای تنها، میان ازدحام داغ و خاکستر آوارهها.
عمهشان آهسته میگوید: «خانهشان در شهرک چمران بود. حمله که شد، خانه را با خاک یکسان کردند. ما ماندیم و آوار. جنازهها را از زیر تکهتکه دیوار و سقف بیرون میکشیدیم. هر بار دستمان خالی میماند. پیدایشان نمیکردیم.» حالا آمده برای شناسایی زن برادرش. همان زنی که تا دیروز همراه و همنَفَس روحالله بود. مسئول تشخیص هویت اسمش را صدا میزند. او آرام از جا بلند میشود. در نگاهش رد زنی است که یک بار برای همیشه از زانو افتاده و بعد دوباره ایستاده تا بماند. قدم برمیدارد ولی جوری راه میرود که انگار تمام کوههای دنیا روی شانهاش سنگینی میکند. به فکر مراسم تشییع است و میگوید: «کاش بشه روحالله رو ببریم شهرستان، ببریم اردستان. میدونم اونجا براش بهتره. اونجا آرومتره.»
مهدیه را پس از چهار روز پیدا میکنند!
دو خانم وارد میشوند. داد میزنند و فریاد میکشند: «یعنی خواهر ما اینجاست؟» این جمله مثل نواری ضبط شده، مدام از دهانشان بیرون میآید. باید منتظر بمانند اما هر دقیقه برایشان مثل ساعتی طولانی میگذرد؛ آنها چهار روز است که هیچ خبری از خواهرشان ندارند. هرجاکه میشد در تهران را گشتهاند و هیچ نشانی از او پیدا نکردهاند. هر دو دقیقه یکبار به مسئول سردخانه سر میزنند و میپرسند: «نوبت ما برای شناسایی نشده؟» انگار زمان ایستاده باشد. نمیدانم چرا زودتر به فکرشان نرسیده بود که شاید خواهرشان شهید شده باشد. یکیشان با بغض میگوید: «فکر میکردیم شاید به جایی امن رفتهاند، جایی که حتی تلفن آنتن ندارد. اما امروز بهطور اتفاقی آمدیم اینجا و فهمیدیم که هم خواهرم و هم شوهر خواهرم با هم شهید شدهاند.»
در لغتنامه «مهدیه» یعنی کسی که خداوند او را به راه رستگاری و نور هدایت کرده است. «مهدیه رحیمی» هم انگار همان راه را رفته بود، اما خواهرها توان تحمل این داغ را نداشتند. هیچ مردی همراهشان نبود، دوتایی همه کارها را پیش میبردند. یکیشان با تلفن صحبت میکرد تا خریدهای مراسم ختم را انجام دهند، آن یکی با دست روی پایش میکوبید و با صدای خفه میپرسید: «حالا کی باید به مادرم خبر شهادت تهتغاری خانه را بدهد؟ چهار روز است که به او گفتهایم مهدیه به ما گفته جای امنی است و نمیتواند زنگ بزند. اما او مادر است، میفهمد. مگر میشود که جگرگوشهات دیگر نفس نکشد و تو نفهمی؟ جگرگوشهای که روزی سه بار با او حرف میزدی و حالا دیگر نیست.»
خواهرهای رحیمی را صدا میزنند؛ قبلا جنازه دیده بودم، وقتی خاله و پدربزرگم فوت کرده بودند اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی جنازه یک شهید را از نزدیک ببینم. من کجا و دیدن جنازه شهید کجا؟ یک ماه پیش اگر کسی میگفت قرار است جنازه شهید ببینی، میخندیدم و حتما به او انگ دیوانهبودن میزدم. حالا همراه خواهرها وارد سردخانه میشویم. صدای «یا ابوالفضل» در اتاق سفید و خالی میپیچد. نصف صورت خواهر سوخته و نصف دیگرش به سختی قابلتشخیص است. خواهر بزرگتر نمیتواند تشخیص بدهد و غش میکند. به سر و صورت خود میکوبد. چیزی که دیده از عزیز دردانهاش از تحملش خارج است.
اما خواهر کوچکتر همان که قبل از ورود همه بیشتر نگران او بودند، حالا آرام مانده؛ میداند که در این لحظه هیچچیز مهمتر از شناسایی نیست. عکس قدیمی مهدیه را آورده نشان میدهد و میگوید: «بینی مهدیه عمل شده بود، جلوی موهایش یک رنگ و پایینش رنگ دیگر. اینها نشانههای اوست.» نشانیهایی که میدهد درست است و یکی یکدانه خانه را شناسایی میکنند. مهدیه در عکس زیبا بود؛ موهای مجعد مشکی، چشمان کشیده و بینی خوشفرم اما حالا آن همه زیبایی در این چهره سوخته و تنزدیکا قابل شناسایی نبود.
اینجا همه عزادارند
اینجا همه در سوگاند. دورهم گروهگروه نشستهاند و اشک میریزند. خانوادههایی که از ساعتی قبل آمدهاند، آرامآرام با خانوادههای تازهوارد همدردی میکنند، سعی دارند دلداریشان دهند. ناگهان سه مرد و یک زن از درِ حسینیه وارد میشوند. صدای ناله و هقهقشان آنقدر بلند و سوزناک است که نگاه همه به سمتشان برمیشود. کم پیش آمده بود گریه مردها از زنان بلندتر باشد. یکی از آنها با صدایی پر از درد فریاد میزد: «اصغر داداش، حالا من دلم را به کی خوش کنم؟» همراهانش او را آرام به سمت جمع مردها میبرند. شانههایشان هنوز میلرزد، اما دیگر صدای گریه بلند شنیده نمیشود.
زنی که با آنها بود، گوشهای تنها نشسته آرام با خودش حرف میزند و اشک میریزد. لیوان آبی برایش میبرم شاید کمی حالش بهتر شود. با صدایی خسته تشکر میکند و میپرسد: «شما هم برای شناسایی اومدین؟» نمیگویم خبرنگارم، فقط جواب میدهم: «نه، برای کمک آمدم.» نفس عمیقی میکشد و میگوید: «من برای شناسایی همسرم اومدم. اصغر سرِ کار بود که بمب خورد. ما دو تا پسر داریم، حالا من باید چیکار کنم؟ الهی فدای اون دل پاکش بشم، چرا تنهام گذاشت؟» دستهایش میلرزید. ترس و اضطراب در چشمهایش موج میزد. ترس دیدن پیکر همسرش، بعد از کمی مکث میان اشک و آه زمزمه کرد: «با این دو تا پسر نوجوان چیکار کنم؟ تا حالا فقط به حرف آن گوش میکردن. اگر به من گوش ندهند چی؟» میگویم: «قول میدم الان بیشتر از همیشه کنارت باشد، بیشتر حسش کنی.»
در همین لحظه یکی از همکاران همسرش میرسد و با بغض تسلیت میگوید. زن یکباره دوباره فرو میریزد: «چه تسلیتی؟ دلت میاد به من تسلیت بگی؟ بچههام بی بابا شدن!» هقهق گریهاش بلند میشود و میگوید: «من همیشه تو زندگیم محکم بودم. همیشه! اما انگار خدا گفت حالا که محکم بودی، داغ شوهرت هم رو دلت بذارم.» بغضش نمیگذارد کلمات درست از دهانش بیرون بیایند، اما ادامه میدهد: «پسربزرگم دیشب گفت مامان، من میرم سر کار، تو دیگه غصه نخور. زندگی من بیمه امیرالمومنین(ع) بود. من برای عید غدیر نذر داشتم، چرا شوهر من باید شهید میشد؟ البته همیشه میگفت آرزوشه با اسرائیل بجنگه و شهید بشه. حالا رسید به آرزوش.»
نظر شما