آگاه: اومانیسم رنسانسی، انسان را مرکز جهان و سرچشمه معنا قرار داد. در ظاهر، این مرحله آغاز آزادی بشر بود، اما در باطن، حذف تدریجی خدا از صحنه هستی و آغاز سکولاریسم بود. در روشنگری، عقل به اوج خودبسندگی رسید. فیلسوفان، اخلاق را از وحی جدا و بر اراده انسانی بنا کردند؛ چنانکه کانت نظام اخلاقی خویش را بر پایه عقل عملی و اصل خودآیینی انسان استوار ساخت. گام بعد، لیبرالیسم بود که آزادی فرد را مطلق کرد و او را از هر قید دینی، سنتی و اخلاقی رها دانست.
در چنین ساختاری، انسان مدرن نه در برابر خدا، بلکه تنها در برابر خواست خود مسئول است. در سیاست و اقتصاد، این عقل خودبنیاد به نظریههایی چون «حقوق طبیعی»، «دست نامرئی بازار» و اصل «آسیب نرساندن» انجامید. لیبرالها اعلام کردند که جامعه بر مبنای سود شخصی و منافع فردی خودبهخود سامان مییابد؛ بدین ترتیب اخلاق از خیر جمعی به لذتگرایی فروکاسته شد. بنتام و میل، سعادت را در بیشترین لذت تعریف کردند و بدینسان، معیار ارزش از حقیقت و فضیلت، به نفع و خوشی تغییر یافت.
در قرون جدید، این عقلانیت مادی به اوج خود رسید. نظریه تکامل داروین، حضور خدا در طبیعت را زاید دانست و توضیحی مکانیکی از آفرینش ارائه کرد. نیچه از مرگ خدا سخن گفت؛ یعنی فروپاشی ارزشهای مطلق و آغاز نیهیلیسم. انسان پس از مرگ خدا، تنها ماند تا خود خالق معنا شود؛ اما این معنا، چون از مبدأ قدسی جدا شده بود، به پوچی انجامید. سارتر گفت: انسان نخست وجود دارد، سپس خود ماهیت خویش را میسازد و بدینسان، جهان از هر غایت و نظم الهی تهی شد. نتیجه، انسانِ آزاد اما بیهدف، دانا اما درمانده و قدرتمند اما بیمعنا بود.
تمدن غرب، با همین عقل ابزاری، نظم اقتصادی و سیاسی خود را شکل داد. منطق بازار آزاد و اصل رقابت، به فرهنگ مصرف و لذت بدل شد. شادکامی دیگر نه رضایت درونی یا قرب الهی، بلکه توان خرید، لذت آنی و نمایش رفاه بود. رسانه و تبلیغات، این لذت را به آرمان جمعی بدل کردند و بدینترتیب، انسان در زنجیرهای از تمنا، تلاش و تهیبودن گرفتار شد. به همین اندازه که علم و تکنولوژی اوج گرفت، معنویت فروپاشید؛ انسانِ مادی توانست بر طبیعت چیره شود، اما نه بر خود.
از دل این عقلانیت خودبنیاد، ساختار سلطهای جهانی پدید آمد که حقیقتا ادامه فلسفه غربی است: استکبار جهانی. استکبار، صورت سیاسی و تمدنیِ همان عقلِ بیخداست؛ عقلی که خود را معیار مطلق میداند و دیگران را ابزار. جهان مدرن با نقاب آزادی و دموکراسی، ملتها را به سربازان نظام مصرف و سرمایه بدل کرده است. علم، رسانه و اقتصاد همگی در خدمت این عقل سلطهگر قرار دارند. استعمار قدیم با توپ و تفنگ میآمد؛ استعمار امروز با ایدئولوژی، رسانه و سبک زندگی ظاهر میشود. «حقوق بشر» و «نظم نوین جهانی» در حقیقت، بازتعریفی از همان اومانیسم سکولارند که قدرت را جای خدا نشانده است.
در این منطق استکباری، تسلط بر دیگر ملتها و فرهنگها امری طبیعی تلقی میشود، همانگونه که در زیستشناسی داروینی، قویتر بودن حق بقاست. عقل علمی و لیبرالیسم سیاسی دست به دست هم دادند تا نوعی امپریالیسم فکری بسازند؛ جهانی که در آن همهچیز قابل خرید و سنجش است. انسان، دین، فرهنگ، حتی معنویت، همه در بازار عرضه میشوند.
نقد این روند، یعنی بازگرداندن عقل به جایگاه الهی خود. عقل در منطق توحیدی، ابزار هدایت است، نه تسلط. آزادی در نگاه دینی، رهایی از بند نفس است، نه رهایی از خدا. انسان حقیقی، خلیفه خداست، نه حاکم مطلق هستی. فاجعه تمدن غرب آن است که در پی قرب الهی نبود، بلکه به جای خدا نشست. امروز بحران معنا، تنهایی، فروپاشی خانواده و انزوای اخلاقی در غرب، همه نشانه شکست همین عقلانیت است.
از اینرو، استکبار جهانی را باید محصول نه سیاست که فلسفه دانست؛ فلسفهای که جهان را بیغایت و انسان را بیرب کرد. مقابله با استکبار نیز تنها با سلاح ممکن نیست، بلکه با احیای عقل معنوی و بازسازی انسان توحیدی تحقق مییابد. تمدن آینده، اگر بخواهد از این تاریکی عبور کند، باید عقل و وحی، علم و ایمان و آزادی و مسئولیت را دوباره در پیوندی زنده جمع کند. تنها در پرتو چنین بازگشتی است که انسان از بند سلطه رها و جهان از چنبره استکبار بیرون خواهد آمد.
غرب؛ از عقلمحوری تا استکبار جهانی
لزوم احیای عقل معنوی
دکتر نصیبه سادات حسینی ـ پژوهشگر، نویسنده و مدرس دانشگاه
۱۴ آبان ۱۴۰۴ - ۲۳:۴۵
تمدن غرب بر بنیاد تحولی عمیق در ماهیت عقلانیت بنا شده است؛ تحولی که از قرون وسطی تا روزگار مدرن، عقل را از جایگاه الهیاش جدا و به نیرویی خودبسنده و ابزار سلطه بدل کرد. از لحظهای که انسان در رنسانس، خود را معیار همهچیز معرفی کرد و گزاره «من میاندیشم، پس هستم» دکارت محور تفکر شد، مسیر تازهای آغاز شد: خروج عقل از دایره وحی و جایگزینی آن با تجربه. در اینجا عقل دیگر خادم ایمان نبود، بلکه داور نهایی حقیقت شد. علم نوین نیز بر این بستر شکل گرفت؛ علمی که نه در پی فهم معنا، بلکه در جستوجوی تسلط و تسخیر طبیعت بود.