آگاه: زندگی او در کودکی، داستانی از رنج بود. مادرش را در ۶ ماهگی از دست داد و پدرش که دچار ناراحتی روحی شده بود، قادر به نگهداری از او نبود. هوشو، با پدربزرگ و مادربزرگش، نصراللهخان و خاورخانم که خودشان هم زندگی مرفهی نداشتند، بزرگ شد. روستای آنها به بیان خودش، جایی نبود که آدمها بتوانند چندان امید به زندگی داشته باشند؛ آدمها فقط زنده میماندند. در این تنگدستی و سختی، شاید هیچکس تصور نمیکرد که هوشوی کوچک روزی از روستا بیرون بیاید و تبدیل به چهرهای ماندگار در ادبیات کشورش شود. مسیر او، شبیه داستان خود او، «پسته دهن بسته» بود؛ پستهای که دهان باز نمیکرد و برای بازشدن زخم برداشت، اما همین زخمها در نهایت او را به درختی پربار تبدیل کرد. این استعاره، چارچوب اصلی روایت زندگی او را شکل میدهد، روایتی از تبدیل رنج به ثمر.
از دل رنج
کودکی هوشنگ مرادی کرمانی، تصویری واضح از زندگی بود؛ نه آن زندگی که در کتابها میخوانند و نه آن که در فیلمها میبینند. خانهاش به قول خودش، بستر فقر بود و در اطرافش رنج موج میزد. او از هشتسالگی کار میکرد و برای گذران زندگی، زحمت میکشید. در خاطرهای تلخ و شیرین، مرادی کرمانی تعریف میکند که یکبار برای خرید کتاب، مجبور به تخلیه نمک از کامیون شد. سختی کار باعث شد دستهاش زخمی شود و شب، کتابی را که با پول زحمتش خریده بود، با زبان ورق میزد. در میان تمام این سختیها، تنها روزنه امیدش، علاقه شدید او به خواندن بود که از طریق عموی معلمش در او شعلهور شد. عمو قاسم، مردی کتوشلوارپوش و عطرزن، در اتاقش کتابهای شاهنامه و امیرارسلان نامدار داشت که همدم دوران کودکی هوشنگ بودند. این رنجها اما نقطه پایان داستان هوشو نبودند، بلکه تبدیل به سوخت موتور خلاقیتش شدند.
در جایی، مرادی کرمانی میگوید که هیچ امیدی از هیچکجا نداشت و در همان شرایط سخت بود که «هوشنگ دوم» به سراغش آمد. این هوشنگ دوم، یک مکانیسم بقای روانی بود؛ شخصیتی دیگر که به او اجازه میداد از واقعیت دردناک فاصله بگیرد و به دنیای خیال پناه ببرد. او این هوشنگ دوم را اینگونه توصیف میکند: وجود شخص بهمثابه امکان یا توانمندی است... و ازاینرو بر امکان، توانمندی و دیگرشدن دلالت دارد. در این حالت، هوشنگ پنجساله دنبال ملخ میدوید و میان قبرها دور میشد، به آسمان خیره میشد و با ابرها شکل میساخت. در حمام ریختگیهای سقف را به حیوانات و اشخاص اطرافش تشبیه میکرد. این فرار خیالی، تنها راه برای تابآوردن زندگی بود و همین توانایی او را از دیگران متمایز میکرد.
این رویکرد نشان میدهد که داستاننویسی برای او تنها یک حرفه نیست، بلکه نتیجه مستقیم یک مکانیسم بقای روانی است که از کودکی در او شکل گرفته است. او به جای تسلیم در برابر واقعیت، تصمیم گرفت دنیایی موازی با آن بسازد که در آن میتوانست کنترل بیشتری بر سرنوشت خود داشته باشد.
منشی آن مرد دیگر، فلسفهای در پس سادگی قلم
جهانبینی هوشنگ مرادی کرمانی درباره نویسندگی، عمیقا با همین مفهوم «هوشنگ دوم» گرهخورده است. او خود را «منشی» یا «دبیر» آن «مرد دیگر» میداند که قصهها را به او میگوید و او فقط آنها را مینویسد: «در حقیقت من کاتب او هستم. منشی او هستم. او به من میگوید و من مینویسم. در واقع من برای او کار میکنم. او از من میخواهد بنویسم و من با او کار میکنم.» این دیدگاه، نشان میدهد که نویسندگی برای او یک انتخاب یا شغل نیست، بلکه یک رسالت درونی است. او میگوید: «من وارد ادبیات کودک نشدهام، بلکه ادبیات کودک در من شکل گرفته است.» این نقلقول، جوهر کار او را آشکار میسازد؛ آثارش نتیجه یک انتخاب آگاهانه برای بازار یا مخاطب خاص نیست، بلکه برونریزی طبیعی رنجها و تجربیات شخصی اوست که در قالب داستانهای ساده و قابلفهم برای کودکان و نوجوانان کرد پیدا کرده است.
خواه از سخنم پندگیر خواه ملال!
یکی از ویژگیهای بارز قلم او، سادگی و دوری از شعار و ایدئولوژیپردازی است. مرادی کرمانی میگوید که وقتی کسی به او اعتراض کرده که چرا در داستان «بچههای قالیبافخانه،» شخصیتها علیه ظلم قیام نمیکنند، در پاسخ گفته: «من فقط قصهام را تعریف میکنم. حالا هر که خواست، برداشت خودش را از آن بکند.» این رویکرد در نگاه تحلیلگران، نشاندهنده یک جهانبینی فلسفی است. به اعتقاد برخی، داستانهای او فلسفهای بیرونی ندارند، بلکه سادگی ظاهری روایتهایش همان «فلسفه زندگی مردم عادی» است. او با روایت بیقضاوت، به ما شجاعت مواجهه با رنج، شر و مرگ را میدهد و تاکید میکند که زندگی به هر شکلی، قوی است. این نگرش او را به یک راوی مدرن و فلسفی تبدیل میکند که بدون ادعای مدرنبودن، از دل زندگی مردم عادی عمیقترین مفاهیم را بیرون میکشد.
این بیتکلفی و رهاکردن اثر پس از خلق، حتی در مورد اقتباسهای سینمایی از کارهایش نیز دیده میشود. او خمیر مجسمهسازی را به دست کارگردان میدهد و میگوید: «من خوانندگانی دارم که با اسم من کتاب را میخرند و اینها را خیلی هم دوست دارم و دلم نمیخواهد کار بدی تحویلشان بدهم. آنها هم مرا دوست دارند و مثل شما متعصب هم هستند. پس من دیگر نباید نگران فیلمها باشم.» او حساسیتی به برداشت کارگردان از قصههایش ندارد و معتقد است کار او تا پشت ویترین کتابفروشی بوده و از آن به بعد، متعلق به خالق جدید است. این ویژگیها، قلم او را «عوامفهم خواصپسند» کرده و باعث ماندگاری آثارش در میان نسلهای مختلف شده است.
یک کابوس بامزه
یکی از جذابترین ابعاد شخصیت هوشنگ مرادی کرمانی، توانایی او در تبدیل درد به طنز است. او خود میگوید که «زمانی که دیدم مردم دردهای مرا گوش نمیدهند، سعی کردم آنها را به زبان طنز بگویم.» طنز او نه از سر نفرت یا تمسخر، بلکه ملایم و به نسبت تلخ است. این طنز یک سپر دفاعی منفعل نیست، بلکه یک سلاح فعال است که رنج را به قدرت تبدیل میکند. شاید هیچ داستانی بهتر از ماجرای اولین کتابش، «معصومه» این ویژگی را نشان ندهد.
او که با پولی که از «فروش نوشابه خنک در اهواز گرم» به دست آورده بود، هزار جلد از کتابش را چاپ کرد، به کتابفروشها التماس میکرد تا یک جلد از آن را پشت ویترین بگذارند اما با پاسخهایی تلخ مواجه میشد: «ویترین ما روزی دو هزار تومان خرج دارد.» نویسنده مجموعه داستان پرطرفدار «قصههای مجید» در نشست ادبی «دو پنجره» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان فارس در سال ۱۳۹۳، کابوس فروش اولین کتاب خود را به یاد آورد: «وقتی کتابی را که با پول خودم چاپ کرده بودم، به کتابفروشیها میبردم، میگفتند که اسم و رسمی ندارد و فروش نمیرود. دو سه روز بعد با کلاه و سبیل مصنوعی و البته لهجه کرمانی میرفتم به مغازهها و از «معصومه» سراغ میگرفتم تا نظرشان نسب به کتاب تغییر کند!» مرادی کرمانی همان روزهای جوانی با آن طبع نویسندگی، فکری برای نابودی ۷۰۰ جلد کتابی میکند که صاحبخانه آنها را مزاحم میدانست. میگوید: «صاحبخانه ایراد میگرفت که این کتابها در راهروی این زیرزمین نمناک میکروب و آلودگی به وجود میآورد. شبها خواب میدیدم آن ۳۰۰ نفری که کتابها را از دانشگاه خریدهاند، حالا پس آوردهاند و آنها را بعد از لولهکردن در حلقم میچپانند. میخواستم این ۷۰۰ جلد کتاب لعنتی را در بیرون شهر بسوزانم، اما ممکن بود ساواک برداشت بدی بکند. تصمیم گرفتم روزی چند جلد از آنها را بریزم در سطلآشغال، اما این امکان وجود داشت رفتگر محله یقهام را بگیرد و مبلغی بیشتر از هزینه چاپ کتابها طلب بکند!»
طنز او محصول مستقیم رویارویی با تحقیر و فقر بود و او از این نیروی خلاق برای تابآوری و تغییر شرایط استفاده کرد. مرادی کرمانی، موفقیتش را نتیجه این نگاه میداند. او در مراسم هفتادمین سالگرد تولدش، با استعارهای جالب گفت: «عامل موفقیتم همان قیچیای است که در وجود من است؛ این قیچی تندوتند آرزوهای مرا قیچی میکند تا بتوانم رشد کنم.»
از «لباس پلوخوری» تا جایزه آندرسن
پس از سالها تلاش و نوشتن برای مطبوعات و رادیو کرمان و تهران، مرادی کرمانی با خلق مجموعه داستان «قصههای مجید» به شهرت رسید. این داستانها که بازتابی از زندگی خود او بودند، بهسرعت محبوب شدند و او را به یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات کودکونوجوان تبدیل کردند. اما یکی از عجیبترین بخشهای موفقیت او، جهانیشدن از دل بومیترین واژههاست. آثار او به زبانهای مختلفی مانند آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی و... ترجمه شدهاند. با این وجود قصههای او کاملا از تجربههای بومی و اقلیمی هستند. این تناقض چگونه قابلتوضیح است؟ تحلیلها نشان میدهد که قدرت قلم او نه در جزییات زبانی، بلکه در تواناییاش برای انتقال احساسات انسانی و جهانی است. رنج و امید مجید، غم و تلاش بچههای قالیبافخانه و سردرگمی معلم خمره، همه احساساتی هستند که فارغ از فرهنگ، برای هر انسانی قابل درک و همذاتپنداریاند. او با روایت خاص از زندگی مردم مناطق مرکزی ایران، در واقع آینهای از زمان و انسان معاصر خلق میکند که مرزهای جغرافیایی را درمینوردد و از دل بومیترین فضاها به جهانیترین احساسات دست مییابد. این موفقیت برای او حس خوشبختی بزرگی را به همراه داشت. او میگوید: «تنها زمانی که از زندگی کنده میشوم و توی ابرها میروم، زمانی است که قلمبهدست میگیرم.» او به این موضوع میبالد که «با کتابهایم وارد خانه و زندگی مردم شدهام.»
البته، شهرت نیز چالشهای خاص خودش را داشت. مرادی کرمانی در خاطرهای بامزه تعریف میکند که یکبار به مدرسه دخترش میرود، چون معلمهای او باور نمیکردند که انشاءهایش را خودش مینویسد و فکر میکردند پدرش آنها را برای او مینویسد. در این میان، باید به جایزه جهانی آندرسن، جایزه خوزه مارتینی و کاندیداتوریهای متعدد برای جوایز بزرگ مانند آسترید لیندگرن اشاره کرد که نشان از جایگاه او در ادبیات جهان دارد.
زندگی، قویتر از هر چیزی
هوشنگ مرادی کرمانی، نهتنها یک نویسنده محبوب بلکه به گواه بسیاری پژوهشگران، یک پدیده زیستی-روانی در ایران معاصر است. او از دل چاه سیاه ناامیدی و ناداریT خود را به بالاترین مرتبههای اجتماعی کشانده و آثارش بازتاب روح بزرگ مردمی است که در وضعیتهای بسیار دشوار تابآوری نشان میدهند. این همان «پسته در بسته» است که سرانجام دهان باز میکند و ثمره زندگی پررنج خود را به جهان ارزانی میدارد.
اما شاید عمیقترین بعد شخصیت او، نگاه صمیمانهاش به مرگ باشد. او مرگ را یک واقعیت میداند و از آن نمیترسد. در آثارش، به مخاطب شجاعت مواجهه با مرگ را میدهد و تاکید میکند که «زندگی قویتر از هر چیزی است،» این نگاه، در تناقض با ناامیدی نیست، بلکه نتیجه رسیدن به آرامش و رضایت از مسیر پیموده شده است. او میگوید: «هر سالی که از عمرم میگذرد بیشتر لذت میبرم و میگویم دارم میرسم به آنجا. نمیخواهم ادا در بیاورم. خیلی خوشحال میشوم که تمام میشود.» او آرزویی عجیب و غریب ندارد، جز آنکه کشورش با «فرهنگ» شناخته شود، نه با نفت. میراث او دقیقا همین است: قصههایی که از دل خاک برآمدند تا بال پرواز مردم جهان شوند و ایران را به جای ثروت زمینی، با ثروت بیانتهای داستانهایش به جهان بشناسانند.
نظر شما