آگاه: این برچسبها در ظاهر ابزاری برای درک سریع و تسهیل ارتباط هستند. از تیپهای شخصیتی که در فضای مجازی مد میشوند تا توجیه رفتارها با اصطلاحات بالینی مانند ADHD یا اختلال وسواس جبری و ... و حتی اتکا به طالعبینیها و ماههای تولد اما اینجا یک تناقض محوری وجود دارد. آن هم اینکه چطور با وجود Hyperconnectivity یا ارتباط شدید و بیش از حالت معمول که آن را برای توصیف ارتباط انسان با تکنولوژی و در تکنولوژیهای ارتباطی با افراد دیگر به کار میبرند، همزمان عمیقترین احساس انزوای عاطفی را تجربه میکنیم؟ پژوهشها نشان میدهد که رواج برچسبزنی، نه نشانه درک عمیق، بلکه شاهدی بر «تنبلی شناختی» گسترده ماست. ما دیگر حوصله نداریم برای شناخت همدیگر وقت بگذاریم. مرتب همدیگر را بر اساس سن، ماه تولد و ویژگیهای محدود قضاوت میکنیم. این برچسبها تبدیل به استراتژی فرار ما از به جان خریدن یا حتی بهتر بگوییم به جان نشستن زحمت یک تعامل واقعی شدهاند. این سادهسازیها البته که بهای سنگینی دارند؛ یک نوع انزوای مزمن و عمیق که آن را انزوای توسعهیافته مینامند. این اصطلاح درواقع به نوعی از انزوای اجتماعی اشاره دارد که با سطح توسعهیافتگی بافت جغرافیایی و اجتماعی هم مرتبط است.

مغز خسیس
تمایل ما به برچسبزنی در واقع یک ریشه روانشناختی عمیق دارد که به نحوه عملکرد مغز ما مربوط است. در روانشناسی اجتماعی، این پدیده تحت عنوان «خسیس شناختی» یا Cognitive Miser شناخته میشود. سوزان فیسک و شلی تیلور در سال ۱۹۸۴ این نظریه را مطرح کردند که ذهن انسان برخلاف تواناییهایش، در عمل با نوعی خساست عمل میکند. یعنی تمایل دارد تا از مصرف انرژی شناختی بیش از حد اجتناب کند. از آنجا که زمان، توجه و انرژی ذهنی ما محدود است، مغز ما بهطور پیشفرض به دنبال سادهترین و کمزحمتترین راهها برای حل مسائل و شکلدهی قضاوتهای اجتماعی میگردد. برچسبزنی و دستهبندیهای اجتماعی دقیقا همان میانبرهای مورد نیاز مغز خسیس هستند. این نوع از دستهبندیهای اجتماعی، یک سازوکار جهانی است که ما را قادر میسازد تا از یک جهان اجتماعی پیچیده و عظیم، درکی سادهتر به دست آوریم. انگار که استفاده از کلیشهها و طرحوارههای ذهنی، زندگی ما را آسانتر میکند، برای اینکه لازم نیست هر فرد را به عنوان یک سیستم پیچیده و منحصر به فرد ادراک کنیم. به جای آن، یک تیپ شخصیتی، یک ماه تولد یا یک برچسب کافی است تا خیال ما راحت شود و بتوانیم رفتار آینده او را به سرعت پیشبینی کنیم.
این فرآیند که آن را نوعی تنبلی فکری مینامند، البته در نهایت منجر به قطع ارتباط میشود. وقتی ما فردی را برچسب میزنیم، دیگر با شخص واقعی که در مقابل ما ایستاده تعامل نمیکنیم، بلکه با یک فرافکنی ذهنی تعامل داریم. یعنی یک تصویر ساختگی از انتظارات، سوگیریها و فرضهایمان در مورد آن برچسب را به دیگری تحمیل میکنیم. برای مثال، اگر فردی را درونگرا برچسب بزنیم، انتظار داریم که همیشه ساکت باشد و اگر یک روز اجتماعی عمل کند، این ناسازگاری ذهنی، ما را آزرده میکند و منجر به سرخوردگی و در نهایت قطع ارتباط عمیقتر میشود!
این نوع تمایل به میانبر زدن در عصر فراوانی اطلاعات شدیدتر شده است. ارتباطهای اجتماعی مجازی و حجم بینهایت دادهها که از طریق شبکههای اجتماعی به زندگی روزمره ما سرازیر میشود، مغز را وادار میکند تا برای جلوگیری از خستگی، سریعتر و البته سطحیتر قضاوت کند. برچسبزنی در واقع پاسخ دفاعی ما به این حجم از تعاملات سطحی است که در نهایت زمینهساز انزوای عاطفی میشود.
چرا برچسبزنی جذاب است؟
با این حال، علاقه شدید ما به سیستمهای برچسبزنی غیرعلمی مانند طالعبینی، تنها یک سرگرمی نیست، بلکه نشاندهنده نیاز عمیق روانشناختی ما به معنا و کنترل است. تحقیقات نشان میدهد که محبوبیت طالعبینی و زودیاک در زمانهای پرتلاطم، مانند دوران رکود بزرگ اقتصادی یا پاندمی کرونا افزایش پیدا میکند. در چنین شرایطی که نهادهای سنتی در ارائه یک نقشه معنایی و حفظ آرامش عمومی شکست میخورند، طالعبینی به افراد یک توهم کنترل بر نیروهای خارجی و سرنوشت را میدهد.
اما جذابیت این برچسبها چگونه کار میکند؟ این امر با «اثر بارنوم» که به اسم «اثر فورر» هم شناخته میشود و یک سوگیری شناختی است توضیح داده میشود. این اثر توضیح میدهد که افراد با توصیفات شخصیتی بسیار عمومی و مبهم باور میکنند که این ویژگیها منحصرا و بهطور دقیق در مورد شخص آنها صادق است، در حالی که این توصیفات آنقدر کلیاند که میتوانند برای هر کسی صادق باشند.
برترام فورر، روانشناس در سال ۱۹۴۸، آزمایشی را انجام داد که در آن به دانشجویانش یک توصیف شخصیتی ساختگی داد. این توصیف عباراتی مانند «تو گاهی برونگرا، خونگرم و اجتماعی و گاهی درونگرا، محتاط و تودار هستی» را داشت. دانشجویان به این توصیف، به طور میانگین نمره دقت ۴/۳ از ۵ دادند، در حالی که همه آنها توصیف یکسانی را دریافت کرده بودند. البته جالب است بدانید که سازوکار این برچسبها ساده است. آنها بهطور عمد مبهم هستند، ترکیبی از صفات اغلب مثبت و چند ویژگی منفی قابل جبران هستند و از قیدهایی مانند گاهی استفاده میکنند. پذیرش این برچسبهای بارنومی در واقع ابزار ما برای تایید سریع خودمان است. ما این توصیفات را میپذیریم چون عمدتا مثبت هستند و به نیاز ما به تایید اجتماعی پاسخ میدهند. با این کار از زحمت خودشناسی واقعی که مستلزم پذیرش ضعفهای پیچیده و غیرقابل جبران است، فرار میکنیم و به جای تلاش برای رشد، یک هویت ثابت را میپذیریم.
این باور به هویت ثابت، در نهایت ما را محدود میکند. شخصیت انسان ثابت نیست. ما موجوداتی سیال و پیچیده هستیم که در طول زندگی، بهویژه در اثر ورود به روابط متعهدانه و معنادار، میتوانیم تغییر کنیم. برای مثال، مطالعات نشان میدهند که ورود به یک رابطه عاشقانه میتواند منجر به کاهش روانرنجوری و افزایش برونگرایی و عزت نفس شود. وقتی ما خود را با برچسبهای زودیاک یا تیپشناسیهای شخصیتی ثابت تعریف میکنیم، فرصت تغییر و رشد را از خود میگیریم و سرنوشت خود را در یک جعبه ذهنی محصور میکنیم.
روانشناسی زرد تیکتاکی
در کنار برچسبهای عمومی، استفاده سطحی و همگانی از اصطلاحات کلینیکی روانشناسی در شبکههای اجتماعی که حالا به آن پاپ-روانشناسی تیکتاک هم میگویند، خطر دیگری را به دنبال دارد، از جمله رقیق شدن زبان و تقلیل آسیبهای واقعی. این اصطلاح در واقع تلاش ما برای توضیح ساده مفاهیم پیچیده و چندوجهی، تشخیصهای درمانی خودسرانه و البته راهحلهای سریع را توصیف میکند. مثلا استفاده از واژگانی مانند ADHD، تروما، گسلایتینگ، نارسیسیزم و...که زمانی محدود به اتاقهای مشاوره و مقالات علمی بودند، حالا به زبان روزمره راه پیدا کردهاند.
روانشناسان معتقدند که سرعت در پرتاب (استفاده) این برچسبها، نه تنها معنای اصلی کلمات را تضعیف میکند، بلکه گفتوگوهای مهم و عمیق را منحرف میکند. برای مثال، تروما در تعریف بالینی، یک اختلال فیزیولوژیک جدی و اغلب مزمن در سیستم عصبی است، نه فقط یک اتفاق شرمآور یا ناراحتکننده. اینجا قدرت نظریه برچسبگذاری یا Labeling Theory خود را نشان میدهد. این نظریه جامعهشناختی که در دهه ۱۹۶۰ مطرح شد، توضیح میدهد که نحوه طبقهبندی و نامگذاری افراد در جامعه، میتواند نفس هویت و رفتار آنها را تعیین کند یا تحت تاثیر قرار دهد. وقتی فردی با یک برچسب منفی طبقهبندی میشود، ممکن است آن را درونی و رفتار خود را بر اساس آن تنظیم کند. برچسب تبدیل به هویت اصلی میشود. در سطح فردی، یک برچسب ثابت مثلا من تنبلم یا من یک اهمالکار هستم تبدیل به یک مسیر عصبی تثبیت شده در مغز میشود.
تحقیقات دانشگاه استنفورد نشان داده که این افکار مبتنی بر هویت، اتصالات عصبی قوی ایجاد میکنند که رفتار ما را بهطور خودکار تحت تاثیر قرار میدهد. ناراحتکننده اینکه این برچسب ثابت به عنوان توجیهی در راستای تلاش نکردن برای تغییر یا برقراری ارتباط عمیق استفاده میشود، برای اینکه به «من همینم که هستم» منجر میشود.
اما بهای این برچسبزنی روانشناختی چیست؟
بهای نهایی این تنبلی شناختی، انزوای عمیق است. تنهایی، به سادگی تنها بودن فیزیکی نیست، بلکه احساسی است که وقتی نیاز ما به روابط اجتماعی رضایتبخش، معنادار و نزدیک برآورده نمیشود، ایجاد میشود. پارادوکس عصر ما این است که ما با وجود ارتباطات خیلی زیاد تنها هستیم. پژوهشها نشان میدهند که شبکههای اجتماعی به دلیل ماهیت تعاملات سطحی، میتوانند احساس انزوای عاطفی را افزایش دهند. در واقع افراد با وجود ارتباط آنلاین، بیشتر احساس میکنند که یک غریبه در میان یک شبکه بزرگ هستند.
در این زمینه، لورا کاندیوتو، فیلسوف اخلاق و شناختشناس اجتماعی، همانی که مفهوم تنهایی توسعهیافته را مطرح کرده است، این نوع تنهایی را یک تجربه عاطفی پیچیده میخواند که از زیادی ارتباطات بیمحتوا و ناکافی ناشی میشود، بهویژه در یک سبک زندگی که با ارتباطات آنلاین زیاد و سطحی در تماس است. در واقع هرچه فرد بیشتر ارتباط آنلاین داشته باشد، بیشتر ممکن است احساس تنهایی کند، برای اینکه کمبود روابط همدلانه، حسرت ارتباط عمیق را شعلهور میکند و او را وارد یک چرخه تکراری جستوجوی ارتباطات سطحی بیشتر میکند. برچسبها این چرخه را تقویت میکنند و با عادت دادن مغز ما به میانبرهای سریع، ظرفیت ما برای تحمل ابهام و پیچیدگیهای روابط انسانی را از بین میبرند.
یک فراخوان برای کشف
حالا اما لازم است بدانید که برچسب زدن یک انتخاب آگاهانه برای درک نیست، بلکه یک تاکتیک دفاعی غریزی در برابر پیچیدگی تحملناپذیر جهان است. این تاکتیک ما را به سمت سادهسازی سوق میدهد و بهای این سادهسازی میتواند یک عمر تنهایی باشد. ما در قفسهایی که برای دیگران ساختهایم، خودمان را نیز محصور کردهایم. برخلاف آنچه برچسبهای تیپشناسی و طالعبینی القا میکنند، شخصیت ما ثابت و از پیش تعیینشده نیست. ما موجوداتی سیال و پیچیده هستیم که پتانسیل تغییر در تمام طول عمر را داریم. راهکار برای شکستن این الگوها، مبارزه آگاهانه با «خسیس شناختی» درونمان است. باید بپذیریم که شناخت واقعی زحمت دارد و زمان میبرد. این به معنای آن است که آگاهانه تصمیم بگیریم وقت و انرژی لازم برای کشف ابهامات و تناقضات فرد مقابل را صرف کنیم. بدانیم که هیچکس یک شخصیت ثابت ندارد، بلکه مجموعهای پیچیده از سایهروشنها و تغییرات مداوم است. ما باید از حالت «من اینطور هستم» که بر ثبات دلالت دارد، به حالت «در حال شدن هستم» منتقل شویم تا نه تنها هویت خود را انعطافپذیر کنیم، بلکه فرصت دهیم دیگران هم از برچسبهای ما فراتر بروند. تنها از این طریق است که میتوانیم به جای فقط در ارتباط بودن با شبکهای از مخاطبان، واقعا با دیگران در ارتباط باشیم و انزوای مزمن این عصر را کمی درهم بشکنیم.
نظر شما