آگاه: ترس و دلهره به جان اهالی شهر افتاد. عراق از صبح تا عصر نزدیک به ۲۰ موشک زد. خانمهای چایخانه تا میخواستند به کارهایشان برسند، صدای غرش موشکها در آسمان لرزه به جان همه میانداخت. ساعت ۱۰ شب موشک بیست و یکم به نزدیکی چایخانه اصابت کرد و زمین و شیشهها را لرزاند. این بار چون صدای مهیب انفجار نزدیک بود خانمها بیشتر ترسیدند. اما حضور بیبیجان (مادر شهیدحسین علمالهدی) قوت قلبی بود برای همه. با صحبتهایش خانمها را آرام کرد. تا اینکه رادیو بغداد اعلام کرد: «موشک آخر سنگینتر، عظیمتر و پرصداتر خواهد بود.» آنقدر این خبر را تکرار کرد که دوباره ترس به جان همه افتاد. بیبیجان خانمها را دور هم جمع و سعی کرد با حرفزدن درباره روند کار شستوشو و دوختودوز لباسهای رزمندهها، حواس آنها را پرت کند. آخر شب هم شروعکردن به خواندن دعای «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» بعد هم بیبیجان با همان لبخند همیشگی گفت: «این صدام پوشالیه! مترسک دست آمریکاست. آگه آمریکا حمایتش نکنه یک روز هم دووم نمی یاره! لابد آمریکا موشک کم آورده یا داره میسازه که دیر دست صدام رسیده!» همان حرف او شد و آن شب موشک آخر را نزد!
برداشت آزاد از کتاب راز بیبیجان، نشر روایت فتح
*****
سهشنبه ۲۷ خرداد سال ۱۴۰۴، آسمان شهر تهران غبارآلود است و هر از چندگاهی صدای پدافند از دور، رشته افکارم را برهم میریزد.
این چند روز که بحث تخلیه تهران مطرح شده، ناخواسته ذهنم بیشتر از هر زمان دیگری لابهلای قصههای دفاع مقدس و قهرمانان شهر غلت میخورد. یاد شیرزنان اهوازی میافتم که زیر آتش بمباران شهر ماندند و شدند قوت قلب یکدیگر تا شهر نظامی و خالی از سکنه نشود. مردان خانهشان را راهی جنگ کردند و منزلشان را کردند مرکز پشتیبانی جبهه. مگر قرار نبود روایتهای هشت سال دفاع مقدس را بنویسیم تا الگویی باشد برای آینده و مبادای این وطن؟ حالا روز مباداست و صحنه آزمون و ایستادگی ما.
شاطر مجتبی
سعیده تلّان، نویسنده: پنجشنبه بیستم اسفند ۱۳۶۶ یک موشک عراقی روی سر مردم خیابان ریِ تهران فرود آمد. خیابانهای محله ری را اگر دیده باشی، آنقدر تنگ و باریکاند که گاهی فقط یک عابر میتواند تویشان حرکت کند. یک محله خوابیده روی سر ساکنانش و راهی برای نجاتشان نیست. بچههای هلالاحمر و آتشنشانی و شهرداری و اورژانس سر کوچه جلسه میگیرند که چهکار کنند برای آنهایی که زیر آوارند. فقط یک راه هست: خانه سرپای سر کوچه را باید خراب کنند.
«رحیم سیفزاده» با خانوادهاش سر سفره شام بوده که موشک نامرد آمده محلهشان. بچههای امداد میآیند سراغش. صحبتهایشان به دقیقه نمیکشد.
- خانه و زندگی من مهمتره یا جون همسایههامون؟
تردید ندارد. دست زن و بچهها را میگیرد و میآیند بیرون. لودر خانه را خراب میکند و میرود بالای سر آوار.
آن شب بچههای هلالاحمر ۳۲ نفر را زنده از زیر آوار میکشند بیرون. خود سیفزاده یک بچه سهروزه را از زیر آوار نجات میدهد.
دنیا چرخید و رنگ و لعابش را تغییر داد اما به قول فردوسیِ بزرگ، «همان است ایران که بود از نخست»، پایدار و پیوسته، ایران و ایرانی، اصالت و هویتش را به رخ کشیده. نمونهاش در این روزها همان نانواییِ کوچه امین است در شهر ملایر. نیم ساعتی است به شاطر مجتبی خبر شهادت برادرش، شاطر کاووس را دادهاند. سفتوسخت توی نانوایی دم تنور ایستاده و چونه نان را باز میکند و نان میپزد! نانوایی شده سنگرش و پختن نان وظیفهاش. نمیخواهد در نانوایی را ببند و برود پی مراسم عزادارای برادر شهیدش. پس مردم چه میشوند؟ پر بیراه هم نمیگوید، این محبت و فداکاری چاشنی این روزهاست، اگر نباشد کُمِیتِ «وطن و هموطن دوستی»مان میلنگد! هرچه باشد ما ایرانیها را به همین نشانهای پرآوازه میشناسند، چه «رحیم سیفزاده» چه «شاطر مجتبی» چه... فقط ناممان فرق میکند!