آگاه: او اهل میدان بود و مفاهیم عدالت، ایثار و مقاومت را در قلب میدان جستوجو کرد. او به ما آموخت که حقیقت، نه صرفا آن چیزی است که به زبان میآید، حقیقت در منطق و اندیشه ایشان آن چیزی است که برایش هزینه داده میشود.
انسان معاصر میان سه لایه هویتی سرگردان است: «انسان منفعل فراملی»، «انسان ملیگرای محدود» و «انسان امتگرای انتزاعی». مکتب سلیمانی، راهحل و راهگشای این هویتهاست. حاج قاسم، بنبست میان ملیگرایی صرف و امتگرایی صرف را شکست. او نشان داد که میتوان عاشق ایران بود، اما برای امنیت کودکی در غزه، جانفشانی کرد. اینجا سخن از یک مسئولیت اخلاقی فرامرزی است که ریشه در ایمان دارد. او از انسان ملیگرا که تنها به امنیت درون حصارها میاندیشد، عبور کرد؛ اما در عین حال، به دام امتگرایی انتزاعی که تنها در شعارها متوقف میماند نیز نیفتاد. او به لایه فوقانی رسید: انسان مسئول نسبت به رنج دیگری. در نگاه ایشان، هر جا رنجی بود، آنجا قلمرو حضور او بود.

یکی از جدیترین شبهاتی که اتاقهای فکر غربی علیه مکتب سلیمانی پمپاژ میکنند، متهم کردن او به ایجاد بیثباتی است. این یک وارونگی آشکار در تحلیل است. بیثباتی واقعی زمانی آغاز شد که نظم لیبرالدموکراسی، رنج انسانها را به عدد و خبر تقلیل داد و حقوق بشر را به ابزاری برای معامله در بازارهای بورس تبدیل کرد. حاج قاسم، بیثباتی ایجاد نکرد؛ او نظم پوشالی ظالمانه را برهم زد تا ثباتی بر پایه عدالت بنا کند. کنش او، یک کنش جراحانه بود. جراح نیز نظم صوری بدن را برهم میزند، پوست را میشکافد و خون به پا میکند، اما نه برای ویرانی و بیثباتی، برای خروج تومور بدخیمی به نام داعش که محصول آزمایشگاههای غرب بود. او هزینه سنگین بدنامی در رسانههای استکباری را به جان خرید تا انسانیت را به سیاست منطقهای بازگرداند. او ثابت کرد که ثبات پایدار، ثمره توانمندسازی ملتهای مظلوم برای دفاع از خویش است.
ما در دوران صنعت قهرمانسازی زندگی میکنیم که در آن سلبریتیها و برندهای شخصی، با تکنیکها و قاببندیهای رسانهای خلق میشوند و در همین حال، حاج قاسم یک ضدقهرمان رسانهای بود و آگاهانه از هر آنچه بوی منیت میداد، گریخت. او نامش را در گمنامی جستوجو میکرد. در حالی که میتوانست با سرمایه اجتماعی عظیمش، عالیترین مناصب سیاسی را اشغال کند، پوتینهای خاکیاش را با هیچ صندلی ریاستی عوض نکرد.
همین خاموشی آگاهانه، او را به خطرناکترین الگو برای نظم جهانی استکباری تبدیل کرد و ثابت کرد که قدرت واقعی، در تکثیر شدن است نه در دیده شدن. چرا؟ چون نظمی که قهرمانانش را خودش در استودیوها و رسانهها میسازد، از قهرمانی که در اخلاص ریشه دارد و برای دفاع از جان انسان و جانمایه انسانیت میجنگد و رادارهای شناختی و فرهنگی دشمن را مختل میکند، میترسد.
برای ما، درک نسبت میان معنویت و سیاست در شخصیت حاج قاسم، کلیدی است. او نشان داد که میتوان در اوج معنویت و نیمهشبهای عاشوراییاش، دقیقترین نقشههای استراتژیک نظامی را طراحی کرد. او عقلانیت محاسبهگر را در خدمت ایمان قرار داد. او یک «عارف مسلح» بود. سلاح او پیش از آنکه متکی به تکنولوژی باشد، متکی به «صدق» بود که قرآن کریم از آن به عنوان «صدقوا ما عاهدوا الله علیه» یاد میکند. این صدق، چنان قدرتی به او میبخشید که در مذاکرات و منازعات دیپلماتیک با سران قدرتهای جهانی، از موضع اقتدار برخاسته از حقیقت سخن میگفت. حاج قاسم سلیمانی یک افتتاحگر بود. او بنبست انفعال و انزوا را شکست و نشان داد که در قرن بیستویکم نیز میتوان انسان تراز بود و در عین حال، بر معادلات پیچیده مادی و دنیوی اثر گذاشت.
برای نسل جوان، مکتب سلیمانی یک نقشه راه است، بیایید عبور کنیم از غر زدنهای روشنفکرانه و برسیم به مسئولیتپذیری مومنانه. بیایید بفهمیم که اگر کسی صادقانه برای خدا قدم بردارد، خداوند قلبها را تسخیر او میکند و خون او را به موتور محرک یک تاریخ تبدیل خواهد کرد. حاج قاسم، پاسخ عملی دین و ایمان به بحرانهای معاصر بود و این پاسخ با امضای خونش، اعتبار یافت و تا ابد از اعتبار نخواهد افتاد.
نظر شما