۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۰۸:۳۲
کد خبر: ۱۲٬۷۸۵

حجت‌الاسلام‌والمسلمین دکتر رضا برنجکار از جمله افرادی است که هم تجربه حضور و تدریس در دانشگاه را دارد و هم حوزه‌های علمیه؛ طبیعتا در این مسیر دارای اندوخته و نگاه عمیقی است. وی هم اینک استاد تمام دانشگاه تهران است و ریاست انجمن کلام اسلامی حوزه را برعهده دارد و به پژوهش و تدریس در حوزه و دانشگاه مشغول است.

تحول در سه سطح

 نخستین سوالی که از شما دارم این است که سازوکارهای تحول در حوزه علمیه فعلی چیست؟ به نظر شما، مهم‌ترین و اولویت‌دارترین سطح از این تحولات کدام است؟
در ابتدا باید روشن کنیم که «تحول» دقیقا به چه معناست و با چه هدفی دنبال می‌شود. یعنی ابتدا باید ببینیم چه نیازی ما را به‌سوی تحول سوق داده است. ممکن است کسی بگوید که حوزه علمیه امروز به‌خوبی وظایفش را انجام می‌دهد و نیازی به تحول ندارد. اما اگر بپذیریم که حوزه در برخی زمینه‌ها وظایفش را به‌خوبی انجام نمی‌دهد یا نیازهای جدیدی پدید آمده که پاسخ مناسب نگرفته‌اند، آنگاه باید درباره تحول صحبت کنیم. برای پاسخ دقیق‌تر، ابتدا باید وظایف و کارکردهای حوزه را روشن کنیم. معمولا برای حوزه سه وظیفه کلیدی در نظر گرفته می‌شود:
الف. استنباط معارف و احکام دین از منابع دینی؛ نخستین وظیفه حوزه، اجتهاد و استنباط معارف دینی است. علما باید با تکیه بر منابع دینی، معارف و احکام دین را در حوزه‌های مختلف فهم و استخراج کنند.
ب. ابلاغ و تبلیغ دین به مردم؛ وظیفه دوم، رساندن این معارف به مردم است. یعنی آنچه استنباط شده باید با زبان و ابزارهای مناسب در اختیار مردم قرار گیرد تا سبک زندگی خود را بر اساس آن تنظیم کنند.
ج. تسهیل اجرای دین در عرصه اجتماع؛ سومین وظیفه، فراهم‌کردن زمینه‌های اجرای احکام و معارف دینی در سطح جامعه است. تبلیغ به‌تنهایی کافی نیست؛ باید ساختارهایی باشد که این معارف در جامعه جاری و ساری شوند. این وظیفه سوم معمولا در بستر حکومت دینی و مدیریت کلان جامعه معنا پیدا می‌کند.
در طول تاریخ، حوزه‌های علمیه بیشتر در دو وظیفه اول و دوم فعال بوده‌اند، چرا که معمولا حکومت اسلامی به معنای کامل آن برقرار نبوده است. حتی در دوره‌هایی مانند آل بویه و صفویه که علمای دین قدرتی محدود داشتند، این فرصت‌ها گذرا و ناپایدار بوده‌اند. امروز نیز در وظایف اول و دوم، کاستی‌هایی داریم: در استنباط، مسائلی مانند پاسخ به پرسش‌های مستحدثه نیاز به توجه دارد یا در تبلیغ، ضعف‌های جدی در بهره‌گیری از ابزارهای نوین مانند فضای مجازی، رسانه‌ها و مخاطب‌شناسی دیده می‌شود. بسیاری از مساجد خالی‌اند و الگوهای تبلیغ سنتی دیگر پاسخگو نیستند.
اما تحول اساسی‌تر، باید در حوزه وظیفه سوم شکل بگیرد. طبیعی است که در طول ۱۴۰۰ سال گذشته، حکومت دینی یا به‌طورکلی وجود نداشته یا فقط در دوره‌های محدودی برقرار بوده است. حالا، پس از انقلاب اسلامی، این سوال پیش می‌آید که می‌خواهیم بر اساس کدام چارچوب حکمرانی کنیم؟ آیا قرار است با الگوهای کارشناسی و دیدگاه‌های غربی حکومت کنیم؟ یا از مدل‌های شرقی نظیر کمونیسم و سوسیالیسم استفاده کنیم؟ یا ترکیبی از این دو؟ یا نهایتا حکومتی مبتنی بر اسلام بنا کنیم؟
اگر واقعا داعیه تمدن نوین اسلامی داریم، باید روشن کنیم که آیا در عمل فقط حکومتی هستیم بدون تمدن نوین که صرفا از ساختارهای تمدنی موجود (چه شرقی، چه غربی) استفاده می‌کند؟ در آن صورت انقلاب ما صرفا یک انقلاب سیاسی بوده، نه فرهنگی و تمدنی؛ اما اگر هدف ما ساخت تمدنی واقعا اسلامی است- تمدنی که بر پایه اجتهاد شکل گرفته و عمیقا به دین منتسب است- در این صورت باید به شکل جدی به بخش سوم یعنی «عرصه تمدنی» توجه کنیم.
حوزه علمیه، در وضعیت فعلی، برای این بخش سوم طراحی نشده است. ساختار آن بیشتر متناسب با دو بخش اول است: یعنی تولید علم دینی و تبلیغ دینی؛ اما در عرصه تمدن‌سازی، ما نیازمند یک تحول بنیادین در حوزه هستیم. باید طراحی جدیدی صورت گیرد تا حوزه بتواند در این عرصه وارد شود و نقش‌آفرینی کند.
تمدن اسلامی نمی‌تواند با وام‌گیری صرف از نظام‌های موجود شکل بگیرد. ما نیاز به ایده‌ای جدید و فکری نو داریم که مبتنی بر مبانی اسلامی باشد. این چیزی است که هنوز به‌صورت جدی در حوزه برایش فکری نشده و این نیز تا حدی طبیعی است، چرا که ساختار فعلی حوزه برای چنین ماموریتی طراحی نشده است. حوزه علمیه برای ایفای نقش در ساخت تمدن اسلامی طراحی نشده است. این حوزه بیشتر برای تربیت مجتهد و مبلغ شکل گرفته، نه برای حضور موثر در عرصه مدیریت اجتماعی و تمدنی.
از سوی دیگر، این عرصه سوم در حال حاضر بیشتر در اختیار دانشگاه‌ها است؛ یعنی کار کارشناسی، تولید نظریه، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و سایر علوم‌انسانی که در دانشگاه‌ها تدریس و تولید می‌شود؛ اما مسئله اینجاست که دانشگاه‌های ما نیز، چه در سطح استادان، چه در سطح منابع و کتاب‌های درسی، همگی مبتنی بر افکار و نظریه‌های غربی‌اند. بنابراین دانشگاه نیز نیازمند بازتولید علوم و نظریه‌پردازی بومی است. به همین میزان که دانشگاه به حوزه نیاز دارد، حوزه نیز به دانشگاه نیازمند است، تا بتوانند در کنار یکدیگر بستر تمدن اسلامی را فراهم کنند. همکاری حوزه و دانشگاه در این بخش سوم، برخلاف بخش‌های اول (اجتهاد و استنباط) و دوم (تبلیغ و آموزش)، یک ضرورت حیاتی است.
در بخش اول و دوم، حوزویان عمدتا به‌صورت مستقل عمل می‌کنند: اجتهاد می‌کنند، احکام را استخراج می‌کنند و آن را در قالب تبلیغ به مردم منتقل می‌کنند؛ اما در عرصه اجتماعی و حکمرانی، کارها بر پایه علوم رایج دانشگاهی انجام می‌شود. همان فارغ‌التحصیلان دانشگاهی که با مبانی غربی تربیت شده‌اند، امروز در جایگاه حاکم، نماینده، قانون‌گذار و مشاور تصمیم‌گیر نشسته‌اند و نظام را هدایت می‌کنند.
 در واقع از اینجاست که باید حوزه و دانشگاه در جهت ساختن مسیر آینده وارد عمل شوند.
بله؛ قطعا. از اینجا به بعد است که تحول حوزه باید همراه با تحول دانشگاه اتفاق بیفتد. هر دو باید در مسیر تحقق تمدن نوین اسلامی، دست در دست هم بگذارند. اینکه حوزه چه باید بکند، دانشگاه چه نقشی دارد و تعامل میان این دو چگونه باید طراحی شود، بحث مفصلی است که بنده در مواضع دیگر بارها به آن پرداخته‌ام. با این حال، واقعیت این است که نظام هنوز به صورت ساختاری و عملیاتی، متوجه اهمیت این عرصه سوم نشده و برنامه‌ای مشخص برای آن ارائه نکرده است. فعلا همه چیز در حد ایده، پیشنهاد و دغدغه‌های فردی باقی مانده است.
متاسفانه حوزه و دانشگاه، نه‌تنها به‌صورت نظام‌مند به این همکاری تن نداده‌اند، بلکه گاهی اساسا در مسیر آن نیز حرکت نمی‌کنند. در این میان، اگر افرادی در هر دو نهاد به صورت خودجوش اقداماتی انجام می‌دهند- مثل سخنرانی، نگارش مقالات و کتاب‌ها- این اقدامات بیشتر فردی و پراکنده‌اند و از حمایت سیستماتیک برخوردار نیستند.
این در حالی است که عده‌ای نیز اساسا به دنبال تقابل حوزه و دانشگاه هستند. چرا؟ چون به‌خوبی می‌دانند که اگر این دو نهاد به یکدیگر برسند و هم‌افزایی کنند، تمدن نوین اسلامی شکل خواهد گرفت؛ این اتفاق برای آنها مطلوب نیست.
بگذارید مثالی بزنم: یکی از اساتید ما در دانشگاه از نظریات پوپر بسیار سخن می‌گفت. من در کلاس او گفتم حتی با اتکا به نظریات خود پوپر هم می‌توان علوم اسلامی داشت. مثلا در مقام گردآوری (مقام ثبوت)، می‌توان از منابع اسلامی الهام گرفت و در مقام داوری که مبتنی بر آزمون و تجربه است، آن را به محک عقل و علم زد. او پاسخ داد: «بله، ممکن است، اما من توصیه نمی‌کنم این مسیر را بروید!» چرا؟ چون او به‌روشنی باور داشت که باید در مسیر تمدن غرب حرکت کنیم. امثال این استادان مسئله را می‌فهمند اما نمی‌خواهند تمدن اسلامی شکل بگیرد.
دلیل اصلی هم این است که فلسفه علم نخوانده‌اند. اگر کسی فقط دو واحد فلسفه علم بخواند، دیدگاه‌های نیمه دوم قرن بیستم (کوهن، پوپر و...) را مطالعه کند، به‌راحتی می‌فهمد که علوم می‌توانند جهت‌دار باشند. تجربه تاریخی هم این را ثابت کرده: ما دو تمدن داشته‌ایم، یکی غربی و یکی شرقی (مثل بلوک شرق سابق) که هر یک مبتنی بر اقتصاد، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و سیاست خاص خود بوده‌اند. حتی امروز نیز در کشورهایی مانند چین یا کشورهای اسکاندیناوی، ترکیبی از نگرش‌های شرقی و غربی در ساختار حکمرانی دیده می‌شود.
برخی دیگر که این واقعیت‌ها را درک کرده‌اند، نمی‌خواهند اجازه دهند تمدن اسلامی شکل بگیرد. دسته سوم (در حوزه و دانشگاه) اما، گروهی‌اند که هم مسئله را فهمیده‌اند، هم باور دارند و هم به‌صورت فردی در حال کار هستند. اما آنهایی که می‌خواهند حوزه را در برابر دانشگاه قرار دهند، عموما از گروه دوم‌اند؛ همان‌هایی که می‌دانند همکاری حوزه و دانشگاه به نتیجه‌ای منتهی می‌شود که مطلوبشان نیست: یعنی شکل‌گیری تمدن نوین اسلامی.
 تفاوت نگاه این گروه‌ها در چیست و ریشه در چه چیز دارد؟
این سه گروه نگاه متفاوتی به رابطه حوزه و دانشگاه دارند. گروه اول اساسا متوجه موضوع نیستند و اصلا نمی‌دانند که چنین رابطه‌ای چه اهمیتی دارد. گروه سوم، همان‌هایی هستند که واقعا دغدغه‌مندند و به دنبال ایجاد ارتباط میان حوزه و دانشگاه‌اند، هرچند بیشتر به‌صورت فردی و پراکنده فعالیت می‌کنند؛ اما گروه دوم، مسئله را خوب می‌فهمند. آنها دقیقا می‌دانند که اگر این ارتباط شکل بگیرد، چه آثار مثبتی در پی خواهد داشت و همین نکته باعث می‌شود، نخواهند چنین ارتباطی برقرار شود. این گروه دوم همان‌هایی هستند که می‌خواهند ما را در چارچوب تمدن غرب یا شرق تعریف کنند. در ابتدای انقلاب هم این جریان‌ها را دیده بودیم؛ عده‌ای می‌گفتند باید با آمریکا مبارزه کنیم، اما خودمان را ذیل شرق، یعنی در بلوک شوروی تعریف کنیم. به مجاهدین خلق، چریک‌های فدایی، حزب توده و دیگر گروه‌های چپ نگاه کنید؛ هدفشان مبارزه با آمریکا بود، اما درعین‌حال خود را تابع شرق می‌دیدند.
امروز البته با فروپاشی شوروی، همان جریان چپ به شکلی عجیب تغییر موضع داده است. کسانی که زمانی از اقتصاد سوسیالیستی، اقتصاد دولتی و تعاونی دفاع می‌کردند و با اقتصاد آزاد و سرمایه‌داری مخالف بودند، حالا مدافع سرسخت اقتصاد آزاد و پیرو کامل مدل غربی شده‌اند. جالب است که همین افراد، اکنون می‌گویند باید در مقابل آمریکا تسلیم شویم چون قدرت برتر جهان است. این در حالی است که در سال‌های اول انقلاب، برخی از همین‌ها می‌گفتند آمریکا به‌زودی فرو خواهد پاشید و شوروی قدرت اول خواهد شد! امروز همان‌ها که در گذشته چپ‌گرای افراطی بودند، تبدیل به مدافعان تسلیم در برابر غرب شده‌اند. این موضوع به‌روشنی نشان می‌دهد که اگر ما نتوانیم یک تمدن نوین اسلامی بسازیم و خودمان را بر اساس مبانی بومی و الهی تعریف نکنیم، ناچار خواهیم شد یا به زیر سلطه تمدن غرب برویم یا شرق. راه سومی وجود ندارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.