آگاه: بوی خاک خیس و دمکرده گلاب به مشامم که میخورد، بغض گلویم راهی میشود، صدای پاهایی که نرم و آهسته از دالان خانهای که اسم حسینیه را به یدک میکشد، میآید و بوی آشنای چای روضه مرا پرت میکند به سالهایی دور، به روضههایی که با مادربزرگ میرفتم؛ در آن خانههایی قدیمی، با آجرهای سهسانتی و درهای کوتاه که آدم باید کمی خم میشد تا واردشان شود؛ انگار خودِ در از تو میخواست فروتن وارد شوی تا حالت به روضه میزان شود.
از دالان خانه که به اتاقک نزدیک در حیاط میرسیدیم، میپیچیدم داخل اتاق بزرگ که دورتادور دیوار پشتیهایی سرخرنگ چیده شده بود و روی فرش کنار پشتیها پارچه سفیدرنگ در قاعده باریک کشیده شده بود. همه حاجخانمهای محل هم دورتادور اتاق مینشستند، چادربهسر و دلی به دست، تا برای حضرت رقیه سلاماللهعلیها سفره بیندازند یا برای وفاداری حضرت ابوالفضل علیهالسلام بخوانند. روضهخوان روی صندلی سادهای مینشست، با صدایی لرزان که هنوز توی گوشم هست از غریبی اباعبدالله(ع) میخواند اما من چهار ساله بیسواد، عاشق این بودم زیر چادر مادربزرگ پنهان شوم تا و به صدای روضهخوان گوش بدهم، شور روضهخوان که بالا میگرفت و صدای ضجه و گریه نسوان که بالا میرفت، جیکم در نمیآمد، فقط گوش میدادم. یادم هست چقدر حسرت میخوردم که چرا نمیتوانم گریه کنم. حالا سر یک اتفاق کوچک یا یک افتادن ساده گریههای بلند سر میدادم تا همه دورهام کنند و به فریادم برسند، اما آنجا که باید بغضم را میشکستم مات و مبهوت در کنج آغوش مادربزرگ، آن هم زیر چادر مشکیاش خم به ابرو نمیآوردم. حالا که در همین کوچه قدم میزنم، حس میکنم آن روضهها تمام نشدهاند. صداها عوض شدهاند، ولی صمیمیت نه. روضه هنوز همان حرفِ بیکاغذیست که از نسلها عبور کرده و حالا آمده تا قلب را تسخیر کند، میان این حسینیه قدیمی و با صفا که میگویند از زمان قاجار تا به امروز پابرجاست با صدای آه یک مادر یا اشک نذری یک کودک، دوباره آغاز شود.
حالا که پا در کوچه عودلاجان گذاشتهام حس و حال روضهخوانی برای حضرت اباعبدالله را با جان و دلم حس کنم، آن روزهای کودکی با لباسی تازه دوباره جان گرفتهاند. دیوارهای بلند با آجرهای قدیمی، فرشهای پیر و چندین ساله و بویی که نمیشود با هیچ واژهای تعریفش کرد، ترکیبی است از چای، خاک بارانخورده و نذریِ دعاهای بینام.
با هر قدم، صدای گذشته را میشنوم. آن وقتها که مادربزرگ گوشه مجلس چادرش را کمی عقب میزد تا من راحتتر زیرش جا بگیرم و روضهخوان با صدایی لرزان شروع میکرد: «حسین جانم...» حالا سالها بعد، من زیر سقفی از کتیبه بزرگ نشستهام، در حسینیهای که بوی همان خاطرهها را میدهد. مداح در حال روضه خواندن از صحرای کربلا و دختر سهساله است، مادربزرگی دست نوه نوپایش را گرفته که فرار نکند اما از گریهکردن با صدای بلند هم غافل نمیشود. مادر دخترک هم در حال پخشکردن گلسرهای کوچک به دیگر کودکان است، سر میچرخانم که ببینم به آن دختر کوچولو با روسری خالخالی سفید مشکی هم از گلسر هدیه میدهد یا نه که با لحظهای غافلشدن، میبینم نوه آن مادربزرگ ناگهانی از دستش رها شده و بهقدری دویده است که نشانهای از او کنار مادربزرگش نیست و هر چقدر هم چشم میگردانم، پیدایش نمیکنم با پریدن مادربزرگ از جایش ترسی که در جانش افتاده بود را حس میکنم. میان آن شلوغی چطور توانست بچه خودش را به در برساند؟ وقتی در آغوش مادرش میبینم، نفس عمیقی میکشم و روضهخوان شروع به خواندن از حضرت رقیه میکند و مادربزرگ به سروصورتش میزند، انگار ثانیهای درد و رنجی را تحمل کرد که میتوانست تا سالها با آن غم ضجهوار گریه کند. (مداح دارد از دختری مسیحی که حضرت رقیه سلامالله شفایش داده میخواند، شور و گریه زنان بالا گرفته و همه بر سروصورت میزنند.) زن مسنی آه میکشد، دختر ۶ ساله سر بر زانوی مادر گذاشته، دختربچه سهساله کنار خواهر بزرگترش نشسته و بازیگوشیهایش تمامی ندارد و من میفهمم که این مجلسهای روضه تنها برای عزاداری نیستند. برای پیوندزدن گذشته به اکنوناند، برای پیدا کردن خودت میان آدمهایی که ممکن است هرگز نامشان را ندانی ولی بغضشان برایت آشناست.
روضهای با شناسنامه اشک
این روضههای قدیمی جوری مینشیند در دل که همه را پایبند خودش میکند، وقتی وارد حسینیه سادات اخوی میشوی، همین حس را پیدا میکنی: وقتی در مجلس نشستهای انگار گریههایی که نسل به نسل آمدهاند و با صدای آه و ذکر عزاداری کردهاند، در درونت و قلبت جان میگیرد و میدود.
این حسینیه بیش از یک قرن، از عصر قاجار تا امروز، مأوای اشک و نذر و دل بوده. سادات اخوی، در دل تهران کهن، جایی میان کوچههای باریک عودلاجان، سالهاست که چراغ دلها را با دستان مردم روشن نگه داشته. همین اصالت است که هر سال، دلهایی را از اقصینقاط کشور به این کوچه میکشاند. از شمال تا جنوب، از روستا تا کلانشهر، میآیند تا فقط چند روز با آن سقف چادری، با یک استکان چای نذری و با صدای دللرزان مداح، دلشان را بتکانند و سبکتر برگردند.
شاید راز ماندگاری روضه سادات اخوی همین باشد آنجا که اشک و خاطره، یک جغرافیا میسازند که وقتی واردش میشوی، نه فقط چشمهایت خیس میشود که ریشهات به گریه درمیآید. به هر سمت نگاه که میاندازم، انگار میتوانم رد پاهای کودکیام را گوشه این حسینیه ببینم. همان دختربچهای که زیر چادر مادربزرگ قائم میشد، حالا روبهروی یک کتیبه کهنه نشسته و به صدای مداحی گوش میدهد که از کودک سه ساله صحرای کربلا میخواند.
سکوت میان روضه، فاصله کوتاه دو ضربان قلب
انگار همهچیز در یک لحظه آرام میگیرد، صدای روضهخوان، اشکها، دستهای در هوا مانده و کودکان بازیگوش، همه فرو مینشینند. لحظهای سکوت مثل دمی برای نفس قبل از آنکه دوباره بلند شوم و بروم. همهچیز که آرام میگیرد، تازه بغضم میشکند. سکوت میان روضه مثل فاصلهای کوتاه میان دو ضربان، قلبم را میفشارد. باید بروم اما نمیدانم چطور دل بکنم. روضه که تمام میشود، من ایستادهام کنار آستانه در و نمیدانم با کدام پا بیرون بروم که دلم جا نماند. همان لحظه، نسیمی آرام از کوچه میوزد و چادر زنی را تکان میدهد؛ شبیه بوسهای بر دلخسته مجلس. پایم را بیرون میگذارم، اما دلم هنوز در روضه است زیر آن سقف چادری کتیبههای دوره قاجار، میان نور کم، میان صدای ضجهزن ته مجلس، میان کودکانی که رفتن به روضه و حُب حسین جان میراث مادربزرگشان است، نه اینکه جایی یاد بگیرند. قدمهایم توی کوچهپسکوچههای این محله قدیمی مینشینند، ولی چیزی درونم برنمیشود. خاطرهای تازه در من خانه کرده و من، با اشک نشسته بر گونه، بهیقین رسیدهام که روضهها تمام نمیشوند، فقط آرامتر ادامه پیدا میکنند در دلهایمان، در چایهایی که با احترام نوشیده میشوند، در کودکانی که مثل من، زیر چادر مادر یا مادربزرگ، بیصدا، همهچیز را به یاد میسپارند.
نظر شما