جواد مجابی، نویسنده و شاعر معاصر در گفت‌وگویی از ناشرسالاری و آسیب‌های آن سخن گفته و از اینکه این پدیده چگونه باعث شده است شمارگان آثار تألیفی معاصر، روزبه‌روز کمتر شود و ادبیات زنده جای خود را در بازار نشر، به ادبیات قدیم و ادبیات ترجمه بدهد. در ادامه بخشی از این گفت‌وگو را می‌خوانیم:

جایگزین کردن ترجمه و متون کلاسیک به‌جای ادبیات زنده و جاری، یک تصادف ساده نبود

آگاه: جواد مجابی درباره بحران نشر آثار تألیفی، با گستردگی آن در جهان به سلطه ناشران بر نویسندگان و آثار در آمریکا اشاره می‌کند و می‌گوید: در صحبت با هفت‌هشت تا از ناشران بزرگ آمریکایی که برخی از آنها واقعا کارتل بودند اینطور گفتند که مسئله‌مان این نیست که بیاییم ادبیات یک منطقه را مطرح کنیم. این را هم گفتند که خیالت‌ان راحت؛ دوره نویسنده‌سالاری تمام شده. یک زمانی بود که ناشران به اعتبار نام نویسنده‌ها کار خود را پیش می‌بردند و اعتبار نویسندگان برای شان اهمیت داشت. یک وقتی ذوق عمومی خوانندگان از عوامل موثر نشر بود؛ الان اما ما با توجه به «مصالح عالی کشور خودمان»، آنچه می‌خواهیم به مردم می‌دهیم. بنابراین نویسنده‌ای را انتخاب می‌کنیم که با آن منافع و مصالح همسو باشد. وقتی با سردبیر «نیویورک‌تایمز» درباره سانسور و این چیزها حرف می‌زدیم، می‌گفت در نهایت روزنامه‌های ما تابع مصالح عمومی کشور هستند. یعنی هرچه علیه منافع اصلی آمریکا باشد، اجازه نمی‌دهیم مطرح شود. می‌توانیم یک رئیس‌جمهور را عوض کنیم، مثل ماجرای نیکسون و واترگیت اما این‌طور نیست که همه‌چیز بی‌در و پیکر باشد. حساب‌وکتاب دارد. مصالح عمومی هر کشوری کمابیش روشن است؛ نباید به هویت مردم، به تمامیت سرزمینی، به ارزش‌ها و به منافعی که کشور در داخل یا خارج دنبال می‌کند، توهین شود. اینها مرزها را تعیین می‌کند.
یک دوره هم بود که کمونیسم داشت گسترش پیدا می‌کرد، اما بعد جلویش را گرفتند. الان هم کاملا برنامه‌ریزی‌شده نمی‌خواهند آن نوع افکار وارد بدنه افکار عمومی شود؛ درست مثل هر کشور دیگری که مصالح خودش را تشخیص می‌دهد. مجابی در پاسخ به اینکه «با این حال تمام این سال‌ها آثار نویسندگانی مثل ای. آل. دکتروف، ادوارد آلبی و آرتور میلر که گرایش چپ داشتند هم در آمریکا منتشر شده...» ادامه می‌دهد: بله، اما در حاشیه بازار. بازار اصلی دست ناشران و نویسندگانی است که با مصالح عمومی آنجا همسو هستند… من با خودم فکر کردم این بیماری وحشتناکی است که ناشر تصمیم بگیرد چه باید گفته شود، در حالی که نویسنده به هر حال کسی است که به تاریخ، مردم، کشور، خلاقیت و هستی فکر می‌کند. اینکه ناشر بیاید و بین اینها مرزی بکشد و آنچه را همسو با منافع خودش یا مصالح کشور می‌بیند انتخاب کند و بقیه را کنار بگذارد، واقعا چیز وحشتناکی است و این اتفاق افتاده. چرا؟ چون سرمایه‌داری جهانی چنین اقتضایی دارد. وقتی از نظر اقتصادی بر جهان مسلط می‌شوید، طبیعتا باید از نظر سیاسی و فرهنگی هم مسلط باشید. آن بخش فرهنگی هم باید کنترل‌شده و دقیق پیش برود. این البته به این معنی نیست که آنجا سانسور شدید وجود دارد و از این حرف‌ها. آزادی‌های فراوانی دارند، اما به هر حال جایی مرزی هست که کاملا مشخص است.
مجابی در پاسخ به این سوال که «وقتی می‌گویید این منطق «مصالح عالی» از آمریکا به سایر نقاط سرایت کرده، منظورتان این است که در ایران هم مصداق‌هایی می‌بینید؟ و یعنی اینجا هم این نگاه که ناشر باید در هماهنگی با نوعی سیاست فرهنگی نانوشته حرکت کند، بر تصمیم‌گیری ناشران ایرانی درباره انتشار آثار تألیفی تاثیر گذاشته است؟» می‌افزاید: در ایران این ماجرا به شکلی کاریکاتوری تقلید شده؛ به این معنا که از سرمایه‌داری‌ای سخن می‌گوییم که عملا وجود ندارد و مفاهیم مربوط به منافع عمومی نیز درست فهم نشده است. مسائل عمومی یعنی منافع مردم. اما آنچه هولناک است اینکه رابطه میان مردم، نویسندگان و مخاطبان به‌تدریج زیر فشار یک عامل سوم کمرنگ شده و رو به قطع‌شدن می‌رود؛ نمود ساده‌اش هم تیراژهای ۱۰۰ نسخه‌ای کتاب است.
در مقطعی مجموعه‌ای از تصمیم‌ها گرفته شد که به‌مرور دوران نسبتا مطلوبی را به سمت بن‌بست سوق داد. زمانی تیراژ ۳۰ هزار نسخه‌ای کتاب‌های جیبی کاملا طبیعی بود یا مطبوعات تیراژ میلیونی داشتند. امروز اما تیراژهای حقیر و فقیرانه نشان می‌دهد روندهایی طی شده که کل وضعیت را زیرورو کرده است. من این وضعیت دگرگون‌شده را «نظارت مرکب» یا «ممیزی مرکب» می‌نامم. سال ۵۶ کتابی نوشتم به نام «سخن در حلقه زنجیر» و در آنجا توضیح دادم که سانسور فقط اداری نیست؛ سانسور اقتصادی، سانسور سیاسی، سانسور روشنفکری، سانسور افکار عمومی و سانسور ایدئولوژیک هم داریم. هرکدام حوزه جداگانه‌ای دارند و ترکیب آنها برای تبدیل شدن به یک نظام واحد، مهارت و اراده خاصی می‌خواهد. در کوبا، کاسترو نمی‌خواست رسما بگوید «سانسور می‌کنم»، کافی بود کاغذ را از بازار جمع کند و مسئله حل می‌شد. در شوروی می‌گفتند باید این‌طور فکر کنید و اگر نمی‌کنید، اجازه نمی‌دهیم و نتیجه‌اش مرگ هزاران نفر در طول هشتاد سال بود. امروز اگر از یک ادیب بپرسند بزرگ‌ترین نویسنده معاصر روسیه یا شوروی کیست، واقعا نمی‌داند چه بگوید، چون بعد از الکساندر سولژنیتسین اتفاق مهمی نیفتاده. خود او هم به‌نوعی ابزار تبلیغاتی غرب بود. پس وقتی می‌گویند مثل من فکر کن، منافع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی مرا ملاحظه کن، ابزارهایی هم کنار آن می‌گذارند.
در دوره‌ای کار نویسندگان ایرانی در مرکز توجه بود و ترجمه و آثار گذشتگان در حاشیه قرار می‌گرفت. سه لایه داشتیم: آثار تازه، آثار گذشته ایران و ترجمه‌های خارجی. امروز ترجمه در مرکز ایستاده، آثار گذشتگان در ردیف دوم‌اند و ادبیات زنده- شعر و نثر معاصر- در ردیف سوم، نیمه‌جان و بی‌نفس ادامه می‌دهد.
این جابه‌جایی کاملا آگاهانه رخ داده. جایگزین کردن ترجمه و متون کلاسیک به‌جای ادبیات زنده و جاری، یک تصادف ساده نبود. زمانی نویسنده که مراجعه می‌کرد، می‌گفتند شعر چاپ نمی‌کنیم؛ ۱۰ سال بعد می‌گفتند نمایشنامه چاپ نمی‌کنیم؛ بعدتر می‌گفتند رمان چاپ می‌کنیم اما داستان کوتاه نه، چون «بازار ندارد».
وقتی اثری خوب عرضه شود، طبیعی است که در یک چرخه آزاد عرضه و تقاضا بازار خودش را پیدا می‌کند. اما اگر نخواهی این چرخه رونق بگیرد، میدان نمی‌دهی. فرهنگ زنده و جاری کم‌رمق شده و جایش را به فرهنگی مرده و نیز به فرهنگ و تمدن غربی داده.
او در پاسخ به اینکه «به نظر شما چرا عرصه‌ای که ایران می‌توانست در آن با جهان رقابت کند، یعنی فرهنگ و ادبیات، امروز تا این اندازه به حاشیه رانده شده و دستش خالی مانده است؟» می‌گوید: در ایران نویسنده، ناشر، دولت و خود مخاطب چهار ضلع یک مربع‌اند؛ مربعی که یکی از اضلاعش، یعنی نشر، مسیرش را عوض کرده و به‌جای تکیه بر ادبیات زنده و جاری، به ترجمه و آثار گذشته رو آورده؛ انتخابی که برایش منفعت کوتاه‌مدت دارد اما خون تازه را از ادبیات می‌گیرد. مردم که مصرف‌کننده اصلی فرهنگ‌اند، زیر فشار اقتصادی چنان خم شده‌اند که دیگر نه جان دارند، نه زمان. وقتی گوشت کیلویی یک‌میلیون و خرده‌ای ایستاده بالای سر سفره، کتاب خریدن یا تئاتر رفتن بیشتر شبیه شوخی تلخ است.
در چنین وضعیتی حتی نیاز چندانی به سانسور هم نیست. سانسور حالا شاید ظاهرا دوستانه رفتار کند، اما دیگر مهم نیست؛ چون وقتی رغبت و فرصت و فراغت ذهنی برای خواندن وجود ندارد، سخت‌گیری یا مدارا در حذف فرهنگی هم بی‌اثر می‌شود. اقتصاد درمانده کشور مثل یک آتش‌بس موقتی‌ست که هر لحظه ممکن است فرو بریزد و همین ترس دائمی مجال هیچ تخیل و تمرکزی برای مخاطب باقی نمی‌گذارد.
همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده تا به وضعیتی برسیم که می‌شود آن را «نظارت مرکب» نامید؛ ترکیبی از فشارهای اقتصادی، سیاست‌گذاری‌های فرهنگی، رفتار بازار نشر و فرسایش عمومی جامعه که همه روزنه‌هایی را که می‌توانستند محل بروز تفکر و تخیل باشند، یکی‌یکی بسته است. این چیزی کمتر از یک ضایعه نیست؛ ضایعه‌ای که نه فقط مردم، بلکه حکومت و کل فرهنگ ایران را گرفتار کرده. به‌خصوص وقتی به این فکر کنیم که فرهنگ، آخرین عرصه‌ای بود که هنوز امکان رقابت جهانی در آن وجود داشت.
شکی نیست که شعر ایران در ردیف برترین شعرهای جهان ایستاده و فرهنگ این سرزمین یکی از کهن‌ترین و پرریشه‌ترین سنت‌های فکری و هنری بشر است. زبان فارسی و آنچه در طول قرن‌ها به این زبان نوشته شده، جزو شاهکارهای درجه‌یک جهان به حساب می‌آید؛ میراثی که نسل‌های پیش برای ما گذاشته‌اند و حالا آرام‌آرام دارد هدر می‌رود. حافظ، شاملو، نیما و دیگران کار خود را کرده‌اند، اما برای اینکه بتوانند همچنان با مردم امروز رابطه برقرار کنند، حضور منتقدان، مفسران و تعبیرکنندگانی لازم است که میانجی فکری باشند؛ کسانی که بتوانند پلی بزنند میان آن افکار بلند و ذوق عمومی جامعه.
با غیاب چنین واسطه‌هایی، همه چیز به دو جزیره جدا تبدیل شده. از یک طرف مخاطبانی قرار دارند که قدرت پیوند برقرار کردن با آن معانی و فضاها و جهان‌های پیچیده را ندارند و از سوی دیگر خود آثار، چه زنده چه مرده، توان ارتباط‌گیری با فرهنگ عمومی را از دست داده‌اند. این دریچه‌ها در درازمدت بسته شده و حالا باز کردنشان ساده نیست. نمی‌خواهم بگویم این روند عامدانه بوده، اما همان «بیماری مسری» که ابتدا به آن اشاره شد، یعنی چرخیدن مرکز ثقل از نویسنده به ناشر، در اینجا هم خودش را نشان می‌دهد. نویسندگان همیشه پیام‌آور آزادی، صلح، انسانیت و تخیل رها بوده‌اند و وقتی این صداها به محاق رانده می‌شود و زیر سلطه می‌رود، طبیعی است که چیزهای دیگری جای آنها را پر کند. ادامه این مسیر نشان می‌دهد که چگونه خاموش شدن آن میانجی‌ها و ناشرسالاری، میراث فرهنگی ایران را به سمت انزوایی خطرناک می‌برد.
امری است که در سرمایه‌داری جهانی اتفاق افتاد. در ایران نه به آن شکل، بلکه در شکل دیگری این اتفاق ناخجسته و غم‌انگیز افتاد که مردم ما از ارتباط مستقیم و گسترده با خدمتگزاران فرهنگ خودشان محروم ماندند و این تا حالا اثر بدش را گذاشته و به گمان من از این بدتر هم خواهد شد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.