مریم شریفی: در پایان قصه، جوری منقلب شده بودم که از شدت هق‌هق گریه نفسم بالا نمی‌آمد. خواندن آن کتاب باعث شد با شخصیت جانباز شهید ایوب بلندی خیلی انس بگیرم. دیگر مدام با شهید حرف می‌زدم و می‌گفتم: من، همسری می‌خوام مثل خودتون. وقتی پسرش، محمدحسن، به خواستگاری‌ام آمد، هیچ‌کس جز من نمی‌دانست این «بابا ایوب» بوده که قطعات این پازل را کنار هم چیده...

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

آگاه: «از اول مطمئن بودم محمدحسن شهید می‌شود. من اصلا او را از یک شهید هدیه گرفته بودم. دعای همیشگی خودم هم برای او، شهادت بود. دعای مهربانانه به جای خود. حتی وقتی بحث‌مان می‌شد و از دستش ناراحت می‌شدم هم، به جای اینکه برایش خط و نشان بکشم، توی دلم می‌گفتم: ان‌شاءالله شهیدشی! حتی در اوج عصبانیت هم، آرزوی عاقبت‌بخیری‌اش را داشتم. به همین خاطر هم، حالا هر لحظه خدا را بابت شهادتش شکر می‌کنم. اگر محمدحسن با مرگ طبیعی رفته بود، من دق می‌کردم...»
این روزها قطعه ۴۲ بهشت زهرا (س)، صحنه ملاقات با شیرزنانی است که بعضی‌های‌شان ره صدساله را یک شبه رفته‌اند. همان دختران دهه هفتادی و هشتادی که در زندگی کوتاه‌شان با مجاهدان گمنام راه خدا، طوری برای روز موعود آماده شده بودند که در بزنگاه امتحان، با صبر و بصیرت‌شان، موسپیدان این عرصه را انگشت به دهان گذاشتند. فاطمه قاسمی، همسر ۲۸ ساله شهید محمدحسن بلندی، یکی از همین بانوان جوانی است که در دفاع مقدس ۱۲روزه خوش درخشیدند و حالا برای تربیت نسلی آگاه و مقاوم از فرزندان شهدا، جهاد دیگری را شروع کرده‌اند.

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

دختری با تصمیم‌های بزرگ
قصه از وقتی شروع شد که فاطمه پایش را در یک کفش کرد که به جای دانشگاه می‌خواهد تحصیلاتش را در حوزه ادامه دهد. اما رها کردن یکی از بهترین دبیرستان‌های تهران و انتخاب دنیای طلبگی، تنها تصمیم مهم او در ۱۶، ۱۷ سالگی نبود. دوران قبل از ۱۸ سالگی برای قهرمان داستان ما، دوران انتخاب‌های سرنوشت‌ساز بود: «خیلی‌ها تلاش کردند منصرفم کنند. حتی بعضی‌ها می‌گفتند: برو دانشگاه و در کنارش تحصیلات حوزوی هم داشته باش. ولی من انتخابم را کرده بودم.
شروع تحصیل من در حوزه، مصادف بود با شدت گرفتن جنگ داعش و حضور مدافعان حرم در سوریه. من هم که حسابی پیگیر اخبار جنگ و حماسه‌آفرینی‌های رزمندگان داوطلب ایرانی بودم، به همه اعلام کرده بودم دوست دارم با یک 
مدافع حرم ازدواج کنم. هر چقدر اطرافیان می‌گفتند: زندگی با این افراد، سخته. اغلب کنار خانواده، نیستند. آخرش هم شهید میشن، به گوشم نمی‌رفت.»

آقای شهید بلندی، من همسری می‌خوام مثل خودتون
گذشت و در یک مقطع، یکی از دوستان طلبه، دو کتاب از مجموعه کتاب‌های زندگی شهدا به روایت همسران را به من ‌امانت داد. مدت‌ها آن دو کتاب دستم بود اما به خاطر مشغله‌هایی که داشتم، وقت نمی‌کردم سراغ‌شان بروم. یک روز تصمیم گرفتم کتاب‌ها را به صاحبش پس بدهم اما از فکر اینکه دوستم سوالی بپرسد و متوجه شود لای کتاب‌هایش را باز نکرده‌ام، خجالت کشیدم و شروع به خواندن کتاب‌ها کردم. کتاب شهید یاسینی را با سرعت خواندم اما خواندن کتاب دوم، ماجراها داشت. خیلی با قصه زندگی شهید بلندی، انس گرفته بودم. خودم یادم نبود ولی دوستانم می‌گفتند: اون روزها سر کلاس، این کتاب رو زیر میز باز می‌کردی و دور از چشم استاد می‌خوندی!
حس و حالم موقع خواندن کتاب شهید بلندی، خیلی عجیب بود. اواخر کتاب، جوری منقلب شده بودم که از شدت هق‌هق گریه واقعا نفسم بالا نمی‌آمد. خواندن آن کتاب باعث شد با شخصیت شهید جانباز ایوب بلندی خیلی انس بگیرم. دیگر همیشه عکس‌شان روی صفحه گوشی‌ام بود و مدام به یادشان بودم. خیلی اوقات هم با شهید بلندی حرف می‌زدم و 
درد دل می‌کردم. می‌گفتم: من، همسری می‌خوام مثل خودتون...»

وقتی شهید، برایم خواستگار فرستاد!
«یک روز تا چشم یکی از هم‌کلاسی‌ها به عکس شهید بلندی روی صفحه گوشی‌ام افتاد، گفت: اِ... خانواده این شهید، همسایه ما هستن. وقتی خوشحالی و هیجان مرا دید، گفت: اگه دوست داشته باشی، می‌تونم هماهنگ کنم بری منزلشون. خلاصه چند روز بعد، شماره تلفن همسر شهید بلندی را به من داد و بعد از انجام هماهنگی‌ها، با گروهی از دختران طلبه به دیدارشان رفتیم. از ذوق و شوقی که آن روز داشتم، هرچه بگویم کم است. یک روز به‌یادماندنی برای همه‌مان شد. مفصل با همسر شهید صحبت کردیم و ایشان هم از خاطرات‌شان برایمان گفتند. موقع خداحافظی که داشتیم از پله‌ها پایین می‌آمدیم، به خودم گفتم: فاطمه! خوب نگاه کن. این آخرین باره که خونه شهید بلندی رو می‌بینی. دیگه هیچ‌وقت قرار نیست برگردی اینجا.» روزگار اما بازی‌های عجیبی دارد. گاهی اراده می‌کند مرز میان قصه و واقعیت را بشکند و تو را با آرزوهایی رودررو کند که خیال می‌کردی از آنها فرسنگ‌ها فاصله داری. فاطمه، از همین دسته آدم‌هاست که شانس داشته‌اند با رویاهای‌شان ملاقات کنند: «از وقتی در خانه شهید بلندی شنیدم ایشان پسر جوانی دارد که مدافع حرم است، علاقه و احترامم به خانواده ایشان، صدچندان شده بود.
خبر نداشتم همسر شهید بلندی هم از من خوش‌شان آمده و بعد از آن دیدار، هرچه دنبال شماره‌ای از من گشته‌اند، بی‌نتیجه بوده. اما خواست خدا بود که یکی از خانم‌های طلبه که با خانواده شهید بلندی آشنایی داشت، وقتی از همسر شهید شنیده بود دنبال یک دختر همفکر و همراه برای پسرش می‌گردد، خیلی اتفاقی مرا به ایشان معرفی کرده بود. وقتی اسفند ماه سال ۹۴ همسر شهید برای خواستگاری به منزل ما آمدند، هیچ‌کس جز من نمی‌دانست این شهید ایوب بلندی بوده که قطعات این پازل را کنار هم چیده...»

فقط پسر بابا ایوب...
«در آسمان‌ها سیر می‌کردم. این موقعیت، فراتر از تصورات من بود. هیچ‌وقت به اینکه عروس خانواده شهید بلندی شوم، فکر نکرده بودم. در همان ایامی که دیدارهای آشنایی بین دو خانواده برگزار می‌شد، یک خواستگار دیگر هم به من معرفی شد که هم شرایط مالی خیلی خوبی داشت و هم موقعیت اجتماعی‌اش حسابی مناسب بود اما من با قاطعیت کامل گفتم: حتی نمی‌خوام این خواستگار رو ببینم. وقتی پسر شهید بلندی اومده خواستگاری، دیگه جای مطرح کردن اسم فرد دیگری نیست.»
هرچه می‌گذشت، فاطمه بیشتر مطمئن می‌شد «بابا ایوب» نه‌فقط برای پسر خودش که برای او هم، پدری کرده و بهترین همراه و همسر را برای او انتخاب کرده: «از اولین جلسه خواستگاری با حضور آقا محمدحسن، جز تصویر انگشتر بزرگ در نجف او با نوشته «یا زهرا»، چیز دیگری یادم نمی‌آید! آخه آن روز اصلا نمی‌توانستم سرم را در مقابل او بالا بیاورم. آنقدر روحش بزرگ بود و شخصیتش برای من عظمت داشت که انگار اجازه نداشتم نگاهش کنم...

اگر امام گفت همسرت را طلاق بده، چه می‌کنی؟!
اما خیلی زود یقین کردم محمدحسن همانی است که می‌خواهم؛ همانطور که بابا ایوب، مطیع محض امام خمینی بودند، پسرشان هم روی حرف 
حضرت آقا، حرف نمی‌زد. شهید ایوب بلندی که جانباز اعصاب و روان بودند، در اولین جلسه آشنایی با همسرشان گفته بودند: اگر یک روز امام بگویند همسرت را طلاق بده، من یک لحظه هم تردید نمی‌کنم. البته همسرشان هم از خودشان ولایی‌تر بودند و در جواب گفته بودند: اگر امام چنین فرمانی بدهند، من خودم را سه‌طلاقه می‌کنم و محمدحسن، در دامان چنین پدر و مادری تربیت شده بود.
خصوصیت دیگری که در بابا ایوب، برجسته بود و دوست داشتم در همسرم هم وجود داشته باشد، شجاعت و غیرت بود. شهید ایوب بلندی، حتی با وجود مجروحیت‌ شدید، باز هم به جبهه می‌رفتند. حالا پسرشان هم با حضور داوطلبانه در جهاد دفاع از حرم، پا جای پای پدر گذاشته بود. حس خونگرمی بابا ایوب، عاشق خانواده بودن و صبوری‌شان را هم در محمدحسن دیدم و همه اینها کنار هم، باعث شد با اطمینان بله بگویم.

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

این خواستگار هر لحظه ممکنه یا شهید بشه یا جانباز
«بعد از چند جلسه آشنایی، آقا محمدحسن در ایام عید نوروز ماموریت رفت سوریه و یک ماه بعد آمد. این همان نکته‌ای بود که خیلی‌ها در تحقیقات قبل از ازدواج، روی آن دست می‌گذاشتند و به خانواده من می‌گفتند: پسر خوبیه اما شغلش خیلی خطرناکه. اصلا قبول نکنید. در هر ماموریت ممکنه یا شهید بشه یا جانباز... اما با اینکه من اولین فرزند خانواده و تک‌دختر بودم، پدر و مادرم نه‌تنها درباره این مسائل، حساسیت به خرج نمی‌دادند بلکه کاملا با من هم‌عقیده بودند و به انتخابم احترام گذاشتند. اینطور بود که در ۲۲ تیر سال ۹۵ به منزل آیت‌الله کعبی، عضو مجلس خبرگان رهبری رفتیم و ایشان خطبه عقدمان را خواندند. مهریه من ۱۴ سکه بود. این انتخاب خودم بود و هر دو خانواده هم از آن استقبال کردند. محمدحسن هم آن روز را با یک حرکت قشنگ، خاطره‌انگیز کرد. همه را غافلگیر کرد و با لباس پاسداری‌اش سر سفره عقد نشست؛ همان لباسی که هر دو عاشقش بودیم. انگار برگشته بودیم به دهه ۶۰ و عکس‌هایی که از مراسم عقد رزمندگان دیده بودیم، پیش چشم‌مان زنده شده بود...»
جای مرد خوش‌مشرب مظلوم نازک‌دل، خالی...
«۳۰ آبان سال ۹۶، زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. محمدحسن از آن دسته مردانی بود که علاقه‌شان را در عمل نشان می‌دهند. مثلا کافی بود من چیزی بخواهم، در یک چشم به هم زدن برایم تهیه می‌کرد. یک سال و نیم بعد از ازدواج‌مان که «زینب» به دنیا آمد، انگار محمدحسن دو تا شده بود! بس که دختر شبیه پدرش بود. حدود چهار سال بعد هم که «زهرا» به خانواده‌مان اضافه شد، دیگر از خوشبختی چیزی کم نداشتیم.
بچه‌ها که آمدند، محبت محمدحسن تقسیم نه بلکه تکثیر شد. یک بار که زهرا در بیمارستان بستری شده بود و من کنارش می‌ماندم، محمدحسن هر شب با یک بغل خوراکی‌های مورد علاقه من می‌آمد بیمارستان. اول، اتاق دخترمان را مرتب می‌کرد و بعد نگاه می‌کرد ببیند تنقلات قبلی را خورده‌ام یا نه. اگر نخورده بودم، خودش آنها را باز می‌کرد و جلوی دستم می‌گذاشت... گاهی وقت‌ها هم که به خاطر بهانه‌گیری‌های بچه‌ها فرصت نمی‌کردم آشپزی کنم، از سر کار که برمی‌گشت، می‌گفت: با هم یه چیزی درست می‌کنیم می‌خوریم یا با هم آشپزی می‌کردیم یا غذا از بیرون می‌گرفت؛ بدون اینکه منتی سر من بگذارد.»
لبخند شیرینی پخش می‌شود توی صورت فاطمه. در همان حال که گل‌های روی مزار محمدحسن را مرتب می‌کند، می‌گوید: «همه دوستش داشتند بس که خوش‌اخلاق و خوش‌مشرب بود. کافی بود وارد مجلسی شود، زود با همه می‌جوشید و با بذله‌گویی‌هایش، مجلس را دست می‌گرفت. به همین خاطر هم بود که اگر من تنهایی جایی می‌رفتم، همه هزار بار محمدحسن را یاد و جایش را خالی می‌کردند. با تمام این اوصاف، هیچ‌کس نمی‌دانست چقدر مظلوم و دل‌نازک بود. یادم نمی‌آید جز یک بار در دوره نامزدی و آن هم تلفنی، درباره پدرش با هم صحبت کرده باشیم. آن روز وقتی با ذکر خیر بابا ایوب، صدایش بغض‌آلود شد و تلفن را قطع کرد، تازه فهمیدم پسری که تمام عمر شاهد رنج‌های پدر جانبازش بوده و در
 ۱۰، ۱۱ سالگی هم با شوک شهادت او مواجه شده، چقدر دل‌نازک است...»

شهیدی که حاج قاسم با مدافع حرم شدنش مخالف بود!
«حاج قاسم تا فهمیده بود محمدحسن فرزند شهید است، با اعزام او به سوریه مخالفت کرده بود. اما وقتی اشتیاق و اصرارهای تمام‌نشدنی او را دیده بود، تسلیم شده بود. این ماجرا، یک ضلع دیگر هم داشت؛ مادر همسرم که عمرش را وقف خدمت به یک جانباز کرده و حالا بعد از رفتن او، همسر شهید شده بود. اما آن مادر صبور، نه‌تنها با مدافع حرم شدن پسرش مخالفتی نداشت بلکه به این موضوع افتخار هم می‌کرد.»
امتحان تازه‌عروس قصه ما زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد، شروع شد. قرار بود عیار صبوری‌اش گاه و بیگاه با ماموریت‌های حساس مردش و غیبت‌های طولانی او محک بخورد. با این حال، گذر زمان نشان داد فاطمه، هیچ‌وقت زیر قولی که به بابا ایوب و پسرش داده بود، نزد: «من هم هیچ‌وقت به محمدحسن نگفتم نرو. به زبان که هیچ، حتی در رفتارم هم، هرگز نارضایتی نشان ندادم. هر بار که برای ماموریت راهی سوریه می‌شد، خودم از زیر قرآن ردش می‌کردم. معتقد بودم 
هر  وقت به وجودش نیاز است، باید برود. حتی سر بارداری دختر اولم، ماموریتش حدود دو ماه طول کشید. با این حال، خودم مشوقش بود. او هم حواسش به دلشوره‌های من بود و هیچ‌وقت بی‌خبرم نمی‌گذاشت. در هر شرایطی که بود، گوشی‌اش را جواب می‌داد که چشم‌انتظار نمانم.»

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

عروسی دخترها؟ من آن موقع نیستم فاطمه...
هیچ‌وقت این فکر از ذهنت گذشته بود که ممکن است در این ماموریت‌ها، برگشتی در کار نباشد؟ تا می‌پرسم، فاطمه فوری می‌گوید: «بله. من مطمئن بودم محمدحسن شهید می‌شود! حرف خودش هم از اول، همین بود. مثلا وقتی وسط گپ و گفت‌های‌مان می‌گفتم: تا چشم به هم بزنیم، باید دخترها رو عروس کنیم، محمدحسن می‌گفت: من اون موقع نیستم فاطمه! خودت تنهایی باید بچه‌ها رو سر و سامون بدی...
آنقدر این مسئله در زندگی ما جاری بود که محمدحسن گاه و بیگاه برای بعد از شهادتش وصیت می‌کرد. من هم می‌گفتم: یک لحظه صبر کن تا کاغذ و قلم بیارم بنویسم که یادم نره! مثلا بارها با تاکید می‌گفت: فاطمه! اجازه نده کسانی که تابع ولایت فقیه نیستند یا بی‌حجابند، در تشییع من شرکت کنند... من با موضوع شهادت مرد زندگی‌ام کنار آمده بودم، فقط فکر نمی‌کردم اینقدر زود بخواهد اتفاق بیفتد. او حتی جوان‌تر از پدرش شهید شد؛ بابا ایوب در ۴۰ سالگی رفت و محمدحسن در ۳۴ سالگی...»

آن پلاک می‌گفت مرد من دیگر ماندنی نیست...
فاطمه که از عهدش با محمدحسن برای شهادت می‌گوید، کلماتم قد می‌کشند برای پرسیدن از فصل فراق. بانوی جوان هم با همان لبخند کمرنگ، دستم را می‌گیرد و می‌برد به بامداد پرماجرایی که شمارش معکوس قصه عاشقانه آنها شروع شد: «سحر جمعه ۲۳ خرداد، به محض اینکه با صدای انفجارهای شدید از خواب پریدیم، محمدحسن گفت: زد... و دوید سمت پشت‌بام. وقتی هم برگشت، شروع کرد به آماده شدن. قبلا از احتمال حمله اسرائیل گفته بود، به همین خاطر رفتارش برایم عجیب نبود. گفت: فاطمه! من دیگه از این به بعد نمی‌تونم خونه باشم. تو و بچه‌ها هم نباید تنها اینجا بمونید. جمع کنید برید منزل پدرت...
دو روز بعد تماس گرفت و خواست وسیله‌ای را از خانه بردارم و به دستش برسانم. در محل قرارمان، همانطور که داشتم به طرفش می‌رفتم، از دور چشمم به پلاک دور گردنش افتاد. با اینکه هر روز آن پلاک را توی کشوی کمد می‌دیدم اما در آن لحظه دلم ریخت. بی‌اختیار ایستادم و توی دلم گفتم: این دیگه موندنی نیست...
این حس، برایم تازگی نداشت. از حدود یک هفته قبل، مدام بی‌اختیار با خودم می‌گفتم: فاطمه! اگه محمدحسن شهید بشه، می‌خوای چیکار کنی؟ اصلا زندگی بدون محمدحسن قراره چه جوری باشه؟ ... اشک می‌ریختم و وقتی به خودم می‌آمدم، می‌گفتم: این فکرها چیه! آخه محمدحسن چرا باید شهید بشه؟! اما جمعه همان هفته، جنگ شروع شد...
روز یک‌شنبه ۲۵ خرداد بود که محمدحسن تماس گرفت و گفت: فاطمه! این ماشین لباسشویی چه جوری روشن میشه؟... راستش من دیگه لباس تمیز ندارم... دست آخر گفت: اگه می‌تونی، بی‌زحمت یه سر بیا لباس‌های من رو آماده کن. از خدا خواسته گفتم: اجازه بده کلا من و بچه‌ها برگردیم خونه. باور کن من اصلا از این سر و صداها ترسی ندارم. برگشتم خانه و تمام لباس‌هایش را شستم و اتو کردم. آن شب قرار بود بیاید اما ساعت ۱۲ شب تماس گرفت و وعده فردا را داد...»

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

یادتان شد راه حق، هزینه دارد
«فردا حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که آمد؛ با دو، سه کیسه خیلی بزرگ پر از خوراکی. دو تا تخم‌مرغ شانسی بزرگ هم مخصوص زینب و زهرا خریده بود. جوری بچه‌ها را بغل کرده بود که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست آنها را از خودش جدا کند. تخم‌مرغ‌ها را برایشان باز کرد و کلی با هم بازی کردند. کمی که گذشت، خاله محمدحسن که خانه‌شان خارج از تهران بود، تماس گرفت. نگران‌مان بود و اصرار داشت مثل بقیه خانواده، پیش‌شان برویم. محمدحسن گفت: اصلا به خودتون نگرانی راه ندید. امام حسین (ع) با ۷۲ نفر جلوی ۳۰ هزار نفر ایستاد. راه حق، هزینه داره. ما باید هزینه بدیم... و دو، سه ساعت بعد، هزینه‌اش را داد...»
بغض تقلا می‌کند راه کلمات فاطمه را سد کند اما قهرمان داستان ما همچنان صبوری می‌کند: «ساعت پنج بعدازظهر از هم خداحافظی کردیم. طبق قولی که محمدحسن داده بود، من و بچه‌ها به خانه خاله‌اش رفتیم. خیال خانواده بابت ما راحت شده بود اما تازه شروع دلشوره‌های من بود چون هرچه با محمدحسن تماس می‌گرفتم، برخلاف همیشه جواب نمی‌داد. با این حال، اصلا به ذهنم خطور نکرد ممکن است اتفاقی برایش افتاده باشد.

اگر محمدحسن می‌مرد، دق می‌کردم!
ساعت ۱۰:۳۰ شب بود که زنگ خانه خاله را زدند. گفتند یکی از اقوام است. مادر و خواهر همسرم جلوی در رفتند و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ آمد. از جا پریدم و درحالی‌که بی‌اختیار اسم محمدحسن را صدا می‌زدم، سمت در دویدم. وقتی عمه خودم را جلوی در دیدم، دیگر مطمئن شدم محمدحسن شهید شده...
در آن لحظات، از خود بی‌خود شده بودم و فقط جیغ می‌زدم. اما یک دفعه به خودم آمدم و یادم افتاد محمدحسن همیشه وصیت می‌کرد که فاطمه هر موقع خبر شهادت من رو شنیدی، جیغ نزن. صدای جیغ و شیونت نباید به گوش نامحرم برسه. همان شد و دیگر بی‌تابی نکردم. هم من، هم مادر و خواهر همسرم برای شهادت محمدحسن سجده شکر به جا آوردیم. همین حالا هم هر لحظه خدا را شکر می‌کنیم. اگر محمدحسن با مرگ طبیعی می‌رفت، ما دق می‌کردیم...»

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد

در این قنوت‌ها از خدا چه می‌خواهی؟…
«گرچه ندیدن محمدحسن خیلی سخت است و دلتنگی لحظه‌ای دست از سر دل ما برنمی‌دارد اما در همین مدتی که گذشته، گره‌گشایی‌هایی کرده که حالا دیگر با تمام وجود، معنای باز بودن دست شهید را درک می‌کنیم.» دیگر مقاومت بانوی جوان می‌شکند. حالا باران اشک است که میان‌داری می‌کند و سر صبر، غبار دلتنگی را از قلب فاطمه می‌شوید...
انگار چیزی در ذهن همسر شهید جرقه زده باشد، پرده اشک را از جلوی چشم‌هایش کنار می‌زند و می‌گوید: «محمدحسن ذره‌ذره خودش را لایق شهادت کرده بود. مثلا همیشه باوضو بود و مقید به نماز اول وقت. می‌گفت: نماز اول وقت بخون تا هرچی می‌خوای، خدا بهت بده. اما با این وجود، اصلا نمازش را طول نمی‌داد. در جواب اعتراض بقیه به تندخوانی نمازش، همیشه به شوخی می‌گفت: نباید زیاد وقت خدا را بگیریم (با خنده). اما این اواخر می‌دیدم قنوت‌های نمازش خیلی طولانی شده. یعنی طوری شده بود که قنوتش به اندازه کل نماز همیشگی‌اش طول می‌کشید! از وقتی هم در سخنرانی یکی از علما درباره تاثیر خدمت به خانواده در استجابت دعا شنیده بود، جور دیگری به ما محبت می‌کرد. این اواخر، من و بچه‌ها را خیلی برای تفریح بیرون می‌برد. هر بار هم می‌گفت: من به نیت گره‌گشایی، شما رو میارم بیرون! شما هم برام دعا کنید... من هم در جوابش از ته دل می‌گفتم: ان‌شاءالله هر گرهی توی زندگیت داری، باز بشه و هرچی از خدا می‌خوای، بهت بده. نمی‌دانستم در تمام آن روزها، حاجتش شهادت بوده...»

منتظرم بابام همراه امام زمان (عج) برگرده...
اما این قصه، بی‌روایت یادگارهای بابا، چیزی کم دارد. از احوال زینب و زهرا در روزهایی که با جای خالی بابا به شب می‌رسد که می‌پرسم، فاطمه از یک راه طولانی می‌گوید، از روزهایی که از این به بعد با نور امید یک انتظار شیرین عجین خواهد بود: «بعد از شهادت محمدحسن، خودم با زینب حرف زدم. گفتم: بابا رفته جنگ و خیلی از اسرائیلی‌ها رو کشته. اون‌ها هم چون دیگه نتونستن تحمل کنن، بابا رو شهید کردن... حرف‌هایم که به اینجا رسید، زینب زد زیر گریه و گفت: حالا چی میشه؟ گفتم: با اینکه بابا از این به بعد پیش ما نیست و دیگه برنمی‌گرده، ولی همیشه کنار تو هست و صدات رو می‌شنوه...
آن روز جوری که دختر کوچولوی پنج‌ساله‌ام درک کند، به ماجرای رجعت اشاره کردم و گفتم: وقتی امام زمان (عج) بیاد، خیلی از شهدا هم همراه ‌ایشون برمی‌گردن. بیا ما هم دعا کنیم بابا هم با امام زمان (عج) برگرده.»
فاطمه به نوشته روی مزار شهید محمدحسن بلندی که برگرفته از فراز رجعت در دعای «عهد» است، اشاره می‌کند و لبخند بر لب می‌گوید: «جالب است که خیلی از افرادی که خواب محمدحسن را دیده‌اند، می‌گویند شمشیر به‌دست بوده. مثل همان حالتی که در دعای عهد برای یاری امام زمان (عج) از خدا طلب می‌کنیم. این روایت‌ها، دل ما را به دیدار دوباره او گرم‌تر کرده. حالا با یقین بیشتری منتظریم که ان‌شاءالله محمدحسن با امام زمان (عج) برگردد...»

من اینجا توی بهشتم، پیش حضرت زهرا (س)
«من حضور محمدحسن را هر لحظه کنارم حس می‌کنم. شاید باورتان نشود اما به روال قبل، مرتب به شماره‌اش پیام می‌فرستم و منتظرم که نگاه کند...» بانوی جوان، محجوبانه سر به زیر می‌اندازد و در همان حال می‌گوید: «همیشه می‌گفتم: محمدحسن! من برای شهادتت دعا می‌کنم، به این شرط که هر شب به خوابم بیایی. یک بار سر مزارش کلی درد دل کردم و گفتم:‌ یه جوری بیا به خوابم که بدونم حلالم کردی و هنوز دوستم داری. آن شب وقتی یادم افتاد امیرالمومنین (ع) هم حضرت زهرا (س) را در اول جوانی از دست دادند، خیلی گریه کردم و در همان حال خوابم برد.

یک کتاب، این دختر را عروس و همسر شهید کرد
خواب دیدم از زمین ارتفاع گرفته‌ام و دارم مزار محمدحسن را نگاه می‌کنم که نور سفید دایره‌واری از آن به آسمان رفته بود. صدای محمدحسن را شنیدم که می‌گفت: فاطمه! هر وقت تو میای اینجا، یک نور عظیم سفیدرنگ به سمت من میاد. بعد گفت: من اینجا توی بهشت برینم، پیش حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع). تو بودی، از چنین جایی دل می‌کندی؟» فاطمه اگر امروز برگردد به سال ۹۴، باز هم به محمدحسن بله می‌گوید؟ این را که می‌پرسم، چشم‌های عروس بابا ایوب برق می‌زند و با لبخند شیرینی می‌گوید: «۱۰۰ درصد. حتی مطمئن‌تر از دفعه قبل، به محمدحسن بله می‌گویم. این بار اما اجازه نمی‌دهم‌ ای کاش یا حسرتی در زندگی‌مان بماند چون می‌دانم فرصت خیلی کوتاهی برای زندگی با او دارم...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.